من نظافتچی بودم، صاحب همۀ ته‌مانده‌ها

سرنا_یک نویسنده از روزهایی می‌گوید که برای زنده ماندن خانۀ دیگران را تمیز می‌کرد.

من نظافتچی بودم، صاحب همۀ ته‌مانده‌ها

وقتی یک نویسنده را در ذهنمان تصور می‌کنیم، معمولاً آدمی را در نظر می‌آوریم که پشت میز تحریری بزرگ و زیبا، با چهره‌ای آرام مشغول نوشتن است و دورش را کپه‌های کتاب و کاغذ پر کرده است. به همین خاطر وقتی می‌فهمیم نویسنده‌ای غیر از نوشتن، مثلاً سوزن‌بانی یا مکانیکی می‌کرده است، شگفت‌زده می‌شویم. الی گلدستون، نویسندۀ بریتانیایی از این دست بود. او که پیش از آنکه بتواند با نوشتن زندگی‌اش را بگذراند، نظافتچی بود، از موقعیت دشواری نوشته است که این شغل برایش به وجود می‌آورد.

الی گلدستون، نیواستیتسمن - در همان روزهایی که اولین کتابم منتشر شد، برای امرار معاش خانه‌ها را نظافت می‌کردم. از واکنش آدم‌ها وقتی می‌گفتم که نظافتچی هستم، متنفر بودم؛ انگار داشتم بحثی را شروع می‌کردم که برایش آماده نبودند. حدس می‌زنم آدم‌ها تصور می‌کردند که چون من آدم مشکل‌پسندی هستم، خوشم می‌آید چنین جوابی بدهم که مراسم شام را خراب کند. در حقیقت، به نظرم ملال‌آور بود و آرزو می‌کردم می‌توانستم بگویم که مثلاً در رسانه کار می‌کنم؛ یا دقیق‌تر، کاش سؤال «شغلت چیست؟» اصلاً بخش ضروری گفت‌وگوهای ابتدای آشنایی نبود.

مردی که آن موقع با او در رابطه بودم، می‌گفت که من «خیلی بوکوفسکی» هستم، حدس می‌زنم چون هیچ نویسندۀ زن معروفی از طبقۀ کارگر نمی‌شناخت که مطمئناً نه مشکل او، که مشکل جهان است. برای مردم، آدم تحصیل‌کرده‌ای که کار «غیرتخصصی» انجام می‌دهد جذاب است؛ یک‌جور نشانۀ شجاعت یا مصیبت است. به نمونه‌ای مطالعاتی تبدیل می‌شوی. چرا آدمی تصمیم می‌گیرد سخت کار کند و بی‌پول هم باشد؟ حیرت‌انگیز است. کار نظافت را بیشتر از بعضی شغل‌های دیگری که داشتم و خیلی کمتر از بقیه‌شان دوست داشتم. رضایتی در فیزیکی‌بودنش وجود داشت، اینکه می‌دیدم کار چطور بر بدنم اثر می‌گذاشت -عضلات برآمده، دست‌های پوست‌‌پوست‌شده- و اینکه شب به خوابی عمیق فرو می‌رفتم، چون تا مغز استخوان خسته بودم. اما اینکه در موقعیت اجتماعی پایین‌تری به دنیا آمده‌ام یا هر روایتی که باعث می‌شود آدم‌ها با چنین اصطلاحاتی صحبت کنند، دلیل نمی‌شود آدم شریفی باشم. گهگاهی سخت کار می‌کردم، اما غذاهای خوشمزه و داروهای تجویزشده‌ام را هم می‌دزدیدم، کثیفی‌ها را زیر یخچال جارو می‌زدم و در تختخواب آدم‌های دیگر دراز می‌کشیدم. دوست داشتم خودم را تا حدی قهرمان طبقۀ کارگر توصیف کنم تا باعث شوم آدم‌ها در مهمانی‌ها بیشتر احساس راحتی کنند. در واقع، اصلاً هیچ نوع کار دیگری به جز نوشتن به نظرم راضی‌کننده نبود و هنوز به اندازۀ کافی دستی بر نوشتن نداشتم تا اثبات کنم ارزش دارم به من پول بدهند و به پول نیاز داشتم.

شرایط برایم طوری چیده شده بود که در دنیای کار ناکام بمانم. نه‌تنها مجبوری وظایفی که روی دوشت گذاشته‌اند را انجام بدهی، بلکه باید با رئیست خوش‌برخورد باشی و به او احترام بگذاری، فرقی هم ندارد که او چه جور آدمی باشد. نمی‌خواستم هر روز یک جا حاضر شوم، روی همان صندلی همیشگی بنشینم و وانمود کنم که به چیزی اهمیت می‌دهم و کاری را انجام بدهم که می‌توانستم از آن اجتناب کنم.

در عوض، به خانۀ مردم می‌رفتم، در ساعت‌های غیرمعمول روز، با هر لباسی که دوست داشتم، با هر حس‌وحالی که داشتم، بدون آقا بالا سر. آدم‌ها کلید همۀ چیزهای عزیزشان را به من می‌سپردند و یک لحظه هم درباره‌اش فکر نمی‌کردند. گاهی مثل شبحی مفید و گاهی بدجنس از آن خانه‌ها رد می‌شدم و بعضی خواسته‌ها را اجابت و بقیه‌شان را رد می‌کردم. ترامادول‌هایشان را بالا می‌انداختم و موقع کریسمس، شکلات‌هایشان را در بسته‌بندی‌های زیبا برمی‌داشتم و می‌خوردم، سطل‌های زباله‌شان را خالی می‌کردم،‌ در توالت‌هایشان تف می‌کردم و روکش‌های عرقی رختخواب‌هایشان را درمی‌آوردم.

بیشتر ارباب رجوع‌هایم شبیه هم بودند. اما مشتریان محبوبی هم داشتم و قضاوت‌هایی هم می‌کردم. اولین کار حرفه‌ای منظمم برای مادر تنهایی بود که در خانه‌ای زیبا و بادگیر، بالای فروشگاهی در ساربیتون زندگی می‌کرد. خوشم می‌آمد که شواهدی از زندگی او با دخترش را می‌دیدم. روی میز ناهارخوری بذرهایی می‌کاشتند، تلویزیون بزرگی داشتند، تلی از بازی و ظرف‌های پلاستیکی رنگی ناهار که مرتب در ماشین ظرفشویی چیده شده بودند. از اینکه جاروبرقی ردهای پررنگی روی فرش صورتی اتاق دخترش به جا می‌گذاشت، خوشم می‌آمد و جارو‌کردن فرش صورتی خودم، در بچگی را یادم می‌آورد. کارم را دلسوزانه و خوب انجام می‌دادم و می‌خواستم زندگی خانوادگی‌شان را حفظ کنم. اما همچنان اوقاتی بود که زیر بار وظایف پیش‌پاافتاده‌ام، مضطرب و خسته می‌شدم و نیمه‌فلج روی کاناپۀ بزرگ و نرم آن مادر تنها می‌نشستم و با خودم فکر می‌کردم که دارم با زندگی‌ام چه کار می‌کنم و به کپۀ دنیای دکوراسیون داخلی ۱ خیره می‌شدم.

اول به خانم پیری علاقه‌مند بودم که به محصولات شوینده اعتقادی نداشت. پارچه‌هایی میکروفایبری دستم می‌داد که بوی کپک می‌دادند و من تمام تلاشمم را با این پارچه‌ها می‌کردم، در حالی که او روی کاناپه‌اش می‌نشست، به رادیو گوش می‌داد و ناله و شکایت می‌کرد. یهودی بود و به همین خاطر، آرام آرام با هم پیوند خوردیم. چون مادربزرگ‌هایم فوت کرده بودند، جایی برای یک پیرزن در زندگی‌ام داشتم. در نهایت، شروع‌ کرد به شکایت‌کردن از دست مهاجرها و دیگر نرفتم. برایم پیامی صوتی گذاشت که «امیدوارم به خاطر حرف‌هایی که می‌زدم نباشد». البته که بود.

گروهی از مردان ثروتمند بیست‌وخرده‌ای ساله بودند که رژیم ثابت پیتزای دومینوز داشتند. باید برایشان پیام می‌فرستادم و خواهش می‌کردم که کاندوم‌هایشان را قبل از انداختن در سطل توالت، در دستمال بپیچند. با این مقدمه شروع می‌کردم که «خوشحالم که شما پسرها محکم‌کاری می‌کنید!» بدتر از آن، مردی بود که هیچ‌وقت ادرارش را داخل توالت رها کرده و نمی‌شست. می‌ایستادم و عصبانی نگاه می‌کردم و مشت‌های کوچکم در دو طرف بدنم گره می‌شد. بعد سیفون را می‌زدم تا پاک شود. بضاعتش را نداشتم که به خاطر کمی ادرار کارم را از دست بدهم.

می‌توانستم برایتان دربارۀ همه چیزهایی بگویم که یک زوج هر روز می‌خوردند، چون ظرف‌های کثیف کل هفته‌شان را یک گوشه می‌گذاشتند و حتی باقی‌مانده‌های غذا را دور نمی‌ریختند. یک ساعت تمام، باید ظرف‌ها را از سس‌های کپک‌زده پاک می‌کردم، می‌شستم، خشک می‌کردم و جمع می‌کردم و حسودی‌ام می‌شد که رفتارشان که به طرزِ باورنکردنی‌ای سهل‌انگارانه بود، چه هزینۀ کمی برایشان داشت. خیلی پولدار نبودند، اما مظهر شکاف عمیقی بودند بین پول داشتن در حد زنده‌ماندن و پول داشتن در حدی که بتوانی هر کار دلت بخواهد انجام بدهی. این اقیانوس به نظر من فقط داشت عمیق و عمیق‌تر می‌شد و من -آفتاب‌سوخته و خسته- فقط از تصور عمقِ این شکاف دمغ می‌شدم.

کار در نزدیکی خانه یعنی می‌توانستم پول بلیط اتوبوس را پس‌انداز کنم، اما رفتن به مناطق مرفه‌تر به نفعم بود. آن خانه‌ها قبل از اینکه برسم تمیز بودند؛ توی قفسه‌های قرص و یخچال‌ها چیزهای خوبی پیدا می‌شد. دربارۀ کارهای موقتی که فقط برای سه یا چهار ساعت نیازم داشتند، محتاط شدم. اینطور کارها معمولاً با تشریفاتی همراه بودند: موش مرده، زمین‌های پوشیده از لباس‌های کثیف، آب قهوه‌ای رنگی که کف کاسۀ توالت زنگ‌زده جمع شده بود، بطری خالی دتول زیر سینک که باید با همان، از پس همه چیز برمی‌آمدی. یاد گرفتم از چنین کارهایی اجتناب کنم، مگر اینکه خیلی محتاج باشم.

اولین بار کتاب لوسیا برلین را در مکزیک خواندم، سفری که توانستم از پس هزینه‌اش بربیایم، چون برای اولین کتابم، پیش‌پرداخت گرفته بودم. در ننویی دراز می‌کشیدم و دربارۀ زنی مثل خودم می‌خواندم، بدعنق و وابسته به مواد، زنی که فقط به‌‌اندازه‌ای پول درمی‌آورد که زنده بماند. او نوشته بود: «آنچه ما می‌خواهیم تغییرِ زیرسیگاری‌های کوچک نیست» و من با صدای بلند می‌خندیدم، چون حقیقت داشت. آنچه می‌خواستم، برگشتنِ لحظاتِ لذت‌بخشی بود که ازم دزدیده شده بودند. اگر دزدی می‌کردم، دلیلش این بود که به‌شدت گرسنه بودم؛ نه اینکه، مثل بقیۀ آدم‌هایی در شرایط مشابهم، از گرسنگی رو به موت باشم، اما میلِ زیادی داشتم که چیزی بخورم، یا گاهی فقط از موقعیتم در جهان عصبانی می‌شدم. آخر سر نظافت را کنار گذاشتم. برای نوشتن به صورت حرفه‌ای پول می‌گرفتم و بعد از لندن نقل مکان کردم و کار در رستورانی را شروع کردم که برایم مناسب‌تر است. کلید همۀ آن خانه‌ها را پس دادم. اگزمای دست‌هایم خوب شد، چون دیگر هر روز ساعت‌ها دستکش پلاستیکی دستم نمی‌کردم. حالا وقتی آدم‌ها می‌پرسند شغلت چیست، جوابی دارم که رضایتشان را جلب کند.

پی‌نوشت‌ها:

• این مطلب را الی گلدستون نوشته و در تاریخ ۹ سپتامبر ۲۰۲۰ با عنوان «Personal story: Cleaning the lives of others» در وب‌سایت نیواستیتسمن منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۲ آذر ۱۳۹۹ با عنوان «من نظافت‌چی بودم، صاحب همۀ ته‌مانده‌ها» و ترجمۀ میترا دانشور منتشر کرده است.

•• الی گلدستون (Eli Goldstone) نویسندۀ ساکن لندن و فارغ‌التحصیل نویسندگی خلاق از سیتی یونیورسیتی است. او پیش از این دبیر بخش شعر کاداورین بوده است. اولین رمانش ضربان نامعمول قلب ( Strange Heart Beating ) نام دارد. [۱] مجموعۀ محبوبی از اسباب‌بازی‌های دخترانه [مترجم].

منبع: ترجمان

کد مطلب: ۱۸۱۲۸۱
لینک کوتاه کپی شد

پیوندها

دیدگاه

تازه ها

یادداشت