نامه های کافکا به ملینا و پاسخ های ملینا به کافکا/ ماجرای عاشقانه آن ها

چهارده نامه از ملینا یزنسکا - یکی از محبوب‌ترین زن‌های زندگی فرانتس کافکا - به دست آمده و در آخرین شمارۀ فصلنامۀ ادبی نویه روندشاو در آلمان منتشر شده است.

نامه های کافکا به ملینا و پاسخ های ملینا به کافکا/ ماجرای عاشقانه آن ها

آتش عشقی که بین کافکا و ملینا روشن شد

انتشار نامه‌های ملینا به کافکا بیش از هفتاد سال پس از مرگ ملینا که در تاریخ ادبیات اسم او به اسم کافکا پیوند خورده، بازتاب گسترده‌ای در رسانه‌های آلمانی زبان یافت. ملینا این نامه‌ها را در فاصلۀ سال‌های ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۳ از اردوگاه کار اجباری نازی‌ها در درسدن، پراگ و راونسبورگ خطاب به پدر و دخترش نوشته بود.

ملینا یزنسکا

ملینا به سال ۱۸۹۶ در خانواده‌ای مسیحی در پراگ متولد شد. او که زنی سرکش و مدرن بود و می‌توان او را جزو نخستین فمینیست‌ها به شمار آورد، علیرغم مخالفت سرسختانۀ پدرش با ادیبی به نام ارنست پولاک ازدواج کرد و به وین کوچید. چند سال بعد از پولاک جدا شد و بار دیگر به پراگ برگشت و برای دومین بار ازدواج کرد که حاصل آن دختری به نام یانا بود. این زن ِ روزنامه‌نگار و مترجم که چهار سال عضو حزب کمونیست بود و سپس به دلیل انتقاد از استالینیسم از حزب اخراج شده بود، در زمان اشغال چکسلواکی توسط نازی‌ها به مقاومت ضدفاشیستی پیوست و به فرار یهودی‌های چکسلواکی به لهستان کمک رساند. او در نوامبر ۱۹۳۹ به اتهام همکاری با روزنامۀ زیرزمینی مقاومت ضدفاشیستی و "خیانت به کشور" توسط گشتاپو دستگیر و به دردسدن اعزام شد. ابتدا به علت نقص پرونده از او رفع اتهام شد اما در جهت "اصلاح" او را تحویل گشتاپوی پراگ دادند و از آن‌جا او را به اردوگاه کار اجباری در راونسبورگ منتقل کردند. او تقریباً چهار سال آخر زندگی‌اش را در آن‌جا گذراند. ملینا یزنسکا به سال ۱۹۴۴ و در سن ۴۷ سالگی در پی عمل جراحی کلیه در همان‌جا جان سپرد.

ملینا معشوقه کافکا

بیشتر بخوانید: زندگی عجیب و غریب خواهران برونته

ملینا و کافکا

ملینا که سیزده سال کوچکتر از کافکا بود، در اکتبر ۱۹۱۹ در کافه‌ای به نام آرکو در پراگ با کافکا آشنا شد. این کافه پاتوق اهل قلم آلمانی زبان پراگ از جمله کافکا بود. در آن‌جا جمع می‌شدند و تا دیروقت در بارۀ ادبیات و سیاست بحث و گفتگو می‌کردند. ملینا که حالا روزنامه‌نگاری صاحب‌نام شده بود، یک سال پس از این دیدار و آشنایی با کافکا نخستین نامه را به او نوشت و طی آن گفت، قصد دارد داستان‌های کافکا را به چکی ترجمه کند و این آغازی شد بر یک رابطۀ عاشقانه. ملینا چندین بار به دیدن کافکا به پراگ رفت. نامه‌نگاری‌های این دو تقریباً یک سال طول کشید.

نامه‌های کافکا به ملینا را پرشورترین نامه‌های عاشقانۀ تاریخ ادبیات می‌دانند و حتی برخی براین نظر اند که می‌توان مجموع نامه‌های کافکا به ملینا را چون رمانی عاشقانه خواند.

رابطۀ کافکا با ملینا از جنس و جنمی بود درست در نقطۀ مقابل رابطۀ او با نامزد رسمی‌اش فلیسه باوئر.

توصیف کافکا از فلیسه در یادداشت‌های روزانه‌اش چنین است:

"چهره‌ای خالی و استخوانی که خالی‌بودنش را عریان می‌کند" اما همو در نامه‌ای به دوستش ماکس برود ملینا را زنی می‌خواند: "مصمم، پر شوروشر، مهربان و معقول." کافکا که برای ندیدن فلیسه و دوری از او دست به دامن بهانه‌های گوناگونی می‌شد، وقتی ملینا در تابستان ۱۹۲۰ از کافکا خواست به دیدنش به وین برود، کافکای مبتلا به سل تعلل نکرد. به وین رفت و چهار شبانه روز با ملینا گذراند. بعدها در نامه‌ای به ملینا از آن چهار شبانه روز چنین یاد می‌کند: "دوستت دارم... چون دریایی که سنگریزه‌ای ریز در کف ِ خود را دوست دارد...." کافکا آن چنان اعتمادی به ملینا داشت که "یادداشت‌های روزانه" و رمان نیمه‌تمامش "مفقودالاثر" یا "گمگشتگان" که بعدها ماکس برود آن را با عنوان "آمریکا" منتشر کرد، در اختیار او گذاشته بود.

نامه‌های ملینا به کافکا از ارودگاه‌های کار اجباری

ملینا این چهارده نامه از سال‌های اقامتش در اردوگاه‌های کار اجباری نازی‌ها را در کاغذهایی به غایت نازک و خطاب به پدر و دخترش نوشته بود. نگرانی او بابت دخترش، تلاش برای آشتی با پدر، سرنوشت یهودیان و ترس از سانسور در آن‌ها به روشنی به چشم می‌خورد. ملینا مرتب به دختر تازه بالغ‌اش یانا که نزد پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می‌کرد، سفارش می‌کرد که حرف‌شنویی داشته و مطیع باشد. مرور این نامه‌ها زنی را نشان می‌دهد که قوی و راست‌قامت در برابر ماموران اِس‌اِس می‌ایستاد و رفته رفته خسته و بیمار می‌شد. نامۀ آخر نوعی نامۀ وداع است. در این نامه به خانواده‌اش اطمینان خاطر می‌دهد که در آخرین لحظه‌های زندگی‌اش به آن‌ها وفادار بوده و از یادشان نبرده است. مرور این نامه‌ها زنی را نشان می‌دهد که قوی و راست‌قامت در برابر ماموران اِس‌اِس می‌ایستاد و رفته رفته خسته و بیمار می‌شد. نامۀ آخر نوعی نامۀ وداع است. در این نامه به خانواده‌اش اطمینان خاطر می‌دهد که در آخرین لحظه‌های زندگی‌اش به آن‌ها وفادار بوده و از یادشان نبرده است. تنها دلخوشی در سال‌های زندان ِ او کتاب‌هایی‌ست که مجاز است بخواند و نیز از خاطرات هم‌بندانش چنین برمی‌آید که ملینا قصد داشته کتابی بنویسد و یادداشت‌هایی هم داشته که از بین رفته‌اند. در یکی از نامه‌های تحریریافته در زندان پراگ چنین می‌نویسد: "یک توالت برای دوازده نفر. لباس‌هایی بدبو، ساس، کثافت و بی‌آبی، غذاهایی غیرمقوی، تنهایی وحشتناک، روزهای بلند ِ بی‌پایان. روحم پژمرد شده است. دیگر نمی‌توانم بگریم. خدایا چگونه از این نفرت خلاص شوم؟"

کشف نامه‌ها

این نامه‌ها را یک دانشجوی لهستانی که پایان‌نامۀ تحصیلی‌اش را در مورد دختر ملینا می‌نوشت، در پروندۀ همسر دوم ملینا در سازمان اطلاعات کشف کرد. به احتمال قوی یانا دختر ملینا از ازدواج دوم، این نامه‌ها را در سال ۱۹۵۰ در رستورانی در پراگ جاگذاشته بود. صاحب رستوران نامه‌ها را تحویل پلیس داد. میان این نامه‌ها، نامه‌هایی وجود داشته از طرف دوستان انگلیسی همسر دوم ملینا و به زبان انگلیسی و خطاب به او. از آن‌جا که این اتفاق همزمان بود با تصیفه‌های استالینسیتی در اروپای شرقی و هر گونه ارتباط با غرب مشکوک بود، پلیس نامه‌ها را در اختیار سازمان امنیت قرار داد. گفتنی‌ست ملینا که از حزب کمونیست اخراج شده بود در سال‌های پس از جنگ خائن محسوب می‌شد. سازمان اطلاعات به جهت کمبود جا، اصل نامه‌ها را از بین برده بود، اما میکروفیلم این نامه‌ها تا به امروز حفظ شده است.

نامه های کافکا به ملینا

گاه احساس میکنم ما دوتن دراتاقی دو در هستیم ودرهای اتاق روبه روی یکدیگر قرار دارند. هریک از ما دسته یکی از درها را به دست گرفته است. یکی از ما چشمکی می‌زند و آن دیگری بلافاصله خودش را پشت در قایم می‌کند. در این هنگام اولی ناچار است حرفی بزند. دومی فورا در را پشت سر خود می‌بندد تا دیگر دیده نشود اما او مطمئن است که در را دوباره باز خواهد، زیرا این اتاق جایی است که شاید نتوان از آن بیرون رفت. ای کاش اولی دقیقا مثل دومی نبود. ای کاش او به آرامی چنان به سامان دادن ومرتب کردن اتاق می‌پرداخت که گویی آن اتاق نیز اتاقی است مثل همه اتاق ها. اما به جای همهاینها او دقیقا همان کاری را می‌کند که دیگری در پشت در خود می‌کند. حتی گاه پیش می‌آید که هردو پشت درهایشان هستند و اتاق زیبا خالی است.

تو 38 سال سن داری و آنقدر خسته ای که شاید هیچکس در اثر گذر سالیان عمر به پایت نمیرسد. یا به زبانی درست تر:

تو در حقیقت خسته نیستی بلکه ناآرامی و از اینکه گامی بر این زمین برداری هراسان. گویی دامهای بشری موی بر تنت سیخ میکنند و از همین روست که همواره هر دو پایت همزمان در هواست. سرانجام من پرسیدم: "شاید من باید تمام مدت روز را انتظار بکشم؟" تو پاسخ دادی بله و به طرف اشخاصی که در آنجا منتظرت بودند رو گرداندی. پاسخت بدان معنا بود که دیگر اصلا نخواهی آمد و تنها اجازه ای که به من میدهی اجازه ی انتظار کشیدن است. پرسش دیگر بس است. پرسش‌ها در دنیای زیرزمینی خود در خواب خوش غنوده اند. چرا با افسون آنها را آفتابی و آشکار کنیم؟ پرسشها خاکستری و اندوهناکند و پرسنده را نیز چنین میکنند. سرانجام چه زمانی کسی خواهد آمد تا این جهان وارونه را راست کند؟ یادم آمد یک بار یک نفر با لباس، آتشی را خاموش کرد، کت کهنه ای را آوردم و تو را با آن زدم. اما دوباره ما تبدیل شدیم و تو دیگر آنجا نبودی، بلکه من بودم که در آتش می سوختم و من بودم که کت را به خودم می کوبیدم. اما فایده ای نداشت و ترس قدیمی ام تایید می شد که این چیزها آتش را خاموش نمی کند. در همین حال آتشنشانی رسید و تو نجات پیدا کردی. اما مثل همیشه نبودی. مثل روح رنگت پریده بود، مثل گچی که روی سیاهی کشیده باشند. شاید مرده بودی و شاید هم از خوشحالی نجات یافتن بود که در آغوشم از حال رفتی. اما باز هم ما تبدیل شدیم، شاید من بودم که در آغوش کسی می افتادم.

نامه کافکا به ملینا

میلنا چرا درباره آینده مشترکی می نویسی که هرگز وجود نخواهد داشت و شاید هم به خاطر همین موضوع می نویسی. حتی زمانی که روز غروب در وین در این باره بحث می کردیم حس می کردم به دنبال کسی می گردیم که خوب می شناسیم و برایش دل تنگیم و با زیباترین نام ها صدایش می کنیم اما چطور می توانست جواب مان را بدهد وقتی وجود نداشت، وقتی کسی در کار نبود.

چیزهای کمی قطعیت دارند و یکی این است که ما هرگز باهم زندگی نخواهیم کرد، آپارتمان مشترکی نخواهیم داشت، شانه به شانه نخواهیم بود، سر یک میز نخواهیم نشست و حتی در یک شهر هم زندگی نخواهیم کرد. فکر می کنم منظورم را رسانده باشم، این موضوع همان قدر قطعیت دارد که می دانم فردا بیدار نخواهم شد و به اداره نخواهم رفت. ( خودم باید خودم را بلند کنم! خودم را می بینم که خودم را حمل می کنم، گویی صلیبی سنگین به شکمم چسبیده باشد و در زمین فرو رفته باشد و باید زحمت زیادی به خودم بدهم و قوز کنم و جنازه را کمی بلند کنم)-اما اگر نیروی لازم برای برخاستن کمی بیشتر از توان بشری باشد آن نیرو را به دست می آورم اما تنها در صورتی که برهنه باشم. اما بیدار نشدن صبح را زیاد جدی نگیر، اوضاع تا این حد هم بد نیست. بیدار شدنِ فردا صبح من بسیار محتمل تر از زندگی مشترک دور از دسترس ماست. میلنا، زمانی که به من و خودت فکر می کنی، صدای دریای میان وین و پراگ با آن امواج بلند و سرکش را در ذهن داشته باش و این موضوع را بپذیر. فکر مرگ عذابت می دهد؟ من وحشت عجیبی از درد دارم. نشانه بدی است. خواستن مرگ و ترسیدن از درد نشانه خوبی نیست. اگر این موضوع نبود می شد برای مرگ خطر کرد. آدم مثل کبوتر کتاب مقدس به بیرون فرستاده شده است و چیزی نیافته است و حالا دوباره به تاریکی کشتی برمی گردد.

کد مطلب: ۲۱۶۱۵۷
لینک کوتاه کپی شد

پیوندها

دیدگاه

تازه ها

یادداشت