زمان جنگ «بن هور» و «باراباس» برای سربازان نمایش می‌دادم | سرباز فراری دیدم که شیشه خورده بود

فرزاد موتمن خاطرات جذابی از دوران جنگ و زمانی که در آبادان زندگی کرده نقل می‌کند.

زمان جنگ «بن هور» و «باراباس» برای سربازان نمایش می‌دادم | سرباز فراری دیدم که شیشه خورده بود

فرزاد موتمن در گفتگویی به نکات جالبی از تجربیاتش درباره جنگ اشاره می‌ کند .او مدعی شد: در زمان جنگ در آبادان «بن‌هور» و «باراباس» را روی نوار ویدئویی بتامکس نمایش می‌دادم. «اسپارتاکوس» را نشان دادم و ازجمله فیلم‌های این‌چنینی که روحیه تقویت می‌کند.

*من موقع جنگ در آبادان بودم. پدرم پزشک شرکت‌نفت آبادان بود. بیمارستان آبادان صحرایی و درواقع در اختیار جبهه بود و چون پدرم بیمار قلبی بود هرکدام از این خمسه‌خمسه‌هایی که عراقی‌ها شلیک می‌کردند می‌توانست باعث مرگش شود. در نتیجه من در آبادان ماندم، اما خانه‌مان در «بریم» بود. من تا سال۶۲ آبادان بودم، از شروع جنگ تا سال۶۲. آن موقع ۲۱ساله بودم. 

*من آنجا زندگی می‌کردم ولیکن تا حدود زیادی درآن سال‌ها فیلمبرداری کارهای مستند هم کردم. خوب یادم هست که یک دوربین ۱۶ولکس کوکی داشتم که با آن فیلمبرداری می‌کردم و یکی از اتفاقاتی که با آن دوربین ضبط کردم، جنگ تن‌به‌تن میدان تیر آبادان‌بود ولی خیلی از واقعیات جنگ را در فیلم‌ها ندیدم. 

*هیچ‌وقت آوارگی‌ای را که مردم خوزستان به‌خاطر جنگ کشیدند در سینما ندیدم. هیچ‌وقت آبادان خالی و خلوت که در آن غذا فقط عدسی بود در سینما ندیدم. آبادانی که برای دسترسی به آن باید از بین عراقی‌ها می‌گذشتی. چون جاده اهواز به خرمشهر دست عراقی‌ها بود…

*یک روز در اتاق پدرم در بیمارستان نشسته بودم، آنجا فقط عدسی داشتیم بخوریم، هیچ چیز به‌جز عدسی نداشتیم و کنسروهای قارچ که خیلی هم ارزان بود. قارچ و عدسی غذای ما بود. من شب‌ها می‌رفتم خانه‌مان که در بریم بود. درست روبه‌روی هتل آبادان. یک روز ایستاده بودیم تا عدسی را بیاورند. در باز شد و چند فرمانده سپاه با یک نفر که نمی‌دانم سپاهی بود یا بسیجی که لباسش کاملا خونی بود. سینه‌اش لخت بود و از گردنش خون می‌آمد. گفتند: این در عملیات ترسیده و فرار کرده ولی بعد از فرط گناهی که کرده، شیشه خورده است. گفت: من به امام‌خمینی خیانت نمی‌کنم. پدرم به او گفت: حالا کی گفته تو خیانت کردی؟ گفت: گفتم که من به امام‌خمینی خیانت نمی‌کنم. این برایم چیز جذابی بود. احساس کردم خب، آدم است دیگر، یک لحظه ترسیده و فرار کرده، ولی اعتقادی که داشته فشاری رویش گذاشته که دست به یک اقدام انتحاری عجیب‌ وغریب زده است.

*خواهر من آمریکا زندگی می‌کند و از بچگی پیانو می‌زد، یک روز که برای دیدن مادرم به تهران رفته بودم، به من تلفن کرد. گفت: فرزاد، پیانوی من را از آبادان بردار و بیار تهران. چون این خطر می‌رفت که موشک به خانه و سقف بخورد. خصوصا این‌که سر کوچه ما یک تانکر آب مرتفع بود. عراقی‌ها فکر می‌کردند چیز خاصی است و مدام آن را می‌زدند. این تانکر سوراخ‌سوراخ شده بود ولی بازهم این را می‌زدند. خلاصه به من گفت پیانو را با خودت بیاور. من با بدبختی از بندر امام لنج چیوپتر گرفتم و به آبادان رفتم. آنجا ماشین گرفتم، پیانو را بار ماشین کردم و دوباره لنج در اختیار گرفتم و پیانو را گذاشتیم در لنج. همان موقع یک مرد عرب گفت: آقا می‌روی بندر امام، من را هم ببر. گفتم: بیا برویم. صاحب لنج هم سری تکان داد و گفتم بگذار بیاید. مرد عرب گفت: من گاومیشم را هم باید بیاورم. این تنها چیزی است که من دارم. گاومیش هم گران است و ثروت آنها محسوب می‌شد. خلاصه ما در این لنج شدیم من و مرد عرب و پیانو و گاومیش. یک سفر شروع شد که جان می‌دهد برای یک فیلم ضد جنگ.  نیمه‌های شب بود که حرکت کردیم. از طرفی ایرانی‌ها شلیک می‌کردند و از آن طرف هم عراقی‌ها مدام منور می‌زدند. آن دوران برای چند نفری تعریف کردم و پیشنهاد فیلم دادم اما گفتند ضدجنگ است و سراغش نرو!

منبع: جام جم
کد مطلب: ۳۷۰۶۷۳
لینک کوتاه کپی شد

پیوندها

دیدگاه

تازه ها

یادداشت