بازخوانی گپی مفصل با آقای نویسنده که امروز درگذشت

مرور یک تاریخ با «ر- اعتمادی»؛ نویسنده‌ای که سلطان نشریات جوان پسند بود و آثار پرفروش می‌نوشت/ با هیچ ستاره‌ای هم‌سفره نبودم

خوشمان بیاید یا نه، او جزو تاریخ مطبوعات و فرهنگ این مملکت است، با کلی کتاب که چند نسل با آنها کتابخوان شده اند. گیرم کتاب های علیه السلامی نیستند. گیرم نشریاتی که منتشر کرده را نتوان «فاخر» نامید اما سخت است کسی انکار کند که کارهای او بیهوده بوده است.

مرور یک تاریخ با «ر- اعتمادی»؛ نویسنده‌ای که سلطان نشریات جوان پسند بود و آثار پرفروش می‌نوشت/ با هیچ ستاره‌ای هم‌سفره نبودم

فرهاد عشوندی - فاطمه پاقلعه نژاد گپی مفصل با ر- اعتمادی در اواسط دهه 90 داشتند که به مناسبت درگذشت او آن گفتگو را بازخوانی کرده ایم که در ادامه می خوانید: آقای اعتمادی سردبیر مجله جوانان و نویسنده ده ها کتاب پرفروش، هنوز ترجیح می دهد خیلی چیزها را نگوید. به عنوان یک ژورنالیست حرفه ای، لابد می خواهد خیلی حرف ها را نگه دارد برای روز مبادا. آدمی که روزگای همه ستاره ها برای رفتن روی جلد مجله اش بیقراری می کرده اند و بی شک با بسیاری از آنها خاطرات درجه یک و گفته نشده ای دارد.

و این بار در گفتگو با ما هم بخش کوچکی از این خاطرات را می گوید و می گذرد. از سال های قبل از انقلاب و دربار و روشنفکرها و پاپ ها تا بعد که ممنوع الکار و ممنوع القلم شد و تبدیل شد به سیبل بعضی رسانه ها. آقای اعتمادی می گوید هنوز هم محبوب و پرفروش است. می گوید عامه پسند بودن را حقیر نمی داند و این لفظی است که سیاسی ها برای تحقیر هنرمندان پرمخاطب باب کرده اند.

ر- اعتمادی برای جوانان پیش از انقلاب همان نویسنده جوان پسندی است که نگاتیوش بر جلد کتاب ها نقش می بست و آدم پشت پرده بسیاری از جنجال های ژورنالیستی است که هر هفته با جوانان راه می انداخت.

ر- اعتمادی پس از انقلاب اما مرد استخوان خرد کرده ای است که از خانه اش در شهرک اکباتان همچنان دارد جامعه و اتفاقاتش را رصد می کند و می نویسد و صحبت می کند و در جملاتش می توان فراست یک حرفه ای تمام عیار را دید.

برای این شماره با او گپ زده ایم. مصاحبه ای که پر از حرف شنیدنی است؛ از زبان آدمی که یک روز باید درباره او مفصل نوشت. آدمی که یک روز باید خاطرات مفصل اش را چاپ کند. می خواهد از او خوشمان بیاید یا نه.


شما با جایگاهی که داشتید، نشریه ای که داشتید و بالطبع آن ارتباط گسترده با ستاره های زیادی که بعد از انقلاب همه از ایران رفتند، داشتید، چه شد که نرفتید؟

- اعتقاد شخصی من این است، کسانی که به نوعی با هنر و ادبیات سر و کار دارند، تنها در سرزمین خودشان می توانند کار کنند. دلیلم روشن است؛ بسیاری از نویسندگان که در ماجرای انقلاب به هر دلیلی از ایران رفتند، دیگر نتوانستند کار خوبی ارائه بدهند. من این را می دانستم چون قبل از سال ۵۷ بارها به کشورهای مختلف سفر کرده بودم و هیچ وقت بیشتر از ده روز نمی توانستم آنجا بمانم. در آن روزها هم آقای دعایی (مدیر موسسه اطلاعات) با من صحبت کرد و گفت ما می خواهیم شما بمانید و با ما کار کنید. دلیلش هم این بود که بعد از اینکه هیجان فرو نشست، تعداد تیراژ ها به شدت کاهش پیدا کرد اما تنها نشریه ای که توانست خودش را حفظ کند، جوانان بود.

اینکه شما در آن یک سال و خرده ای چگونه نشریه ای درمی آوردید جالب است.

- یک ژورنالیست برای خودش روزنامه نمی دهد، یک نویسنده می تواند برای خودش کتاب بدهد ولی روزنامه برای مردم است. وقتی انقلاب می شود شما باید ساختار کار خود را تغییر بدهید. این تغییر در مجله جوانان به گونه ای بود که موافق و مخالف آن را می خریدند. من کار ایدئولوژیک نمی کردم، کار ژورنالیستی می کردم. یعنی دیدن و تعقیب حوادث و انتشار آنها. آن زمان مردم بیشتر به هنر و موسیقی و سینما و ... توجه داشتند. حالا داستان تغییر کرده بود و من چهره هایی که در سیاست مطرح شده بودند را مورد گفتگو قرار می دادم و مثلا به جای عکس گوگوش، عکس صادق طباطبایی روی جلد من می آمد.

دیگر چه کسانی جلد شدند؟

- آقای طالقانی، آقای خمینی و ...

این‌طور که می گویید به نظر می رسد دیگر مجله به فضای جوانان نمی خورده.

- ولی عملا تنها مجله ای که مردم می خواندند همین بود. متاسفانه ژورنالیست های ما بعد از انقلاب ایدئولوژی زده شدند. ایدئولوژی دشمن ژورنالیسم حرفه ای است چون شما باید در یک خط مستقیم حرکت کنید. این ایدئولوژی یک عده موافق و مخالف دارد اما روزنامه نویس باید خارج از ایدئولوژی فعالیت و کار کند، به همین دلیل آن رویه بسیار مورد توجه واقع شد.

مرور یک تاریخ با «ر- اعتمادی»؛ نویسنده‌ای که سلطان نشریات جوان پسند بود و آثار پرفروش می‌نوشت/ با هیچ ستاره‌ای هم‌سفره نبودم



مشکلات از چه زمانی شروع شد و کی رفتید دیدید برای خروج مشکل دارید؟

- در مورد من با یک عده از چپ های عقب مانده به اضافه زمینه ای که آماده شده بود و تیراژ پایین آمده بود.

یعنی کمونیست ها؟

- بله. اینها یک پرونده سراسر دروغ برای من ساختند. بعد از ۱۳ سال که از این ماجرا گذشت، دادسرای انقلاب من را دعوت کرد برای ارائه توضیحات بروم. آن زمان رفتن به دادسرای انقلاب خیلی نگرانی ایجاد می کرد. وقتی من رفتم اولا دیدم خیلی با من خوب برخورد می کنند، چای آوردند و برخوردشان خیلی برایم عجیب بود. بعد هم بازپرس بغل دست من نشست گفت من هیات می رفتم، جزو مبارزین بودم ولی عاشق داستان های شما و مجله جوانان بودم. اینها چیه برای تو نوشتند؟ گفتم خب چی نوشتند؟ مثلا یکی این بود که اعتمادی روی جلد شماره فلان، عکس مدنی خائن یا بنی صدر خائن را چاپ کرده. ننوشته بودند که آن زمان مدنی وزیر دفاع بود، بنی صدر هنوز رییس جمهور نشده بود و چشم و چراغ مملکت بود.

با اینها مصاحبه داشتید؟

- بله، یکی از دوستان روزنامه نویس که از همکلاس های قدیمی من بود به من گفت می دانی در نیمکتی که ما می نشستیم سمت راست تو بودی، وسط من، سمت چپ کی بود؟ بنی صدر بود. یعنی در دانشکده علوم اجتماعی من با بنی صدر همکلاس بودم. وقتی زنگ زدم گفتم می خواهم با شما مصاحبه داشته باشیم، آن زمان ایشان در مجلس موسسان بودند و داشتند قانون اساسی می نوشتند، به من گفت فقط پنج دقیقه وقت دارم.

شما را یادش بود؟

- نه ولی به او یادآوری کردم که سر یک نیمکت می نشستیم. وقتی سوالات را شروع کردم این مصاحبه یک ساعت و خرده ای طول کشید. ده بار از جلسه دنبالش آمدند اما آنقدر سوالات برایش جالب بود...

جنس سوالات شخصی بود؟

- نه، آن روزها داغ ترین روزهای انقلاب بود و سوالات بیشتر در زمینه انقلاب بود.


به نظرم در کیس هایی که انتخاب می کردید هم سمت مهم بوده و هم خوش تیپی فرد، در حقیقت جذابیت های جلد را حفظ می کردید؟

- بیشتر مد نظر من جذابیت آن شخص بود. من با آدم منفور مصاحبه نمی کردم. بیشتر با آدم هایی صحبت می کردم که مردم می خواستند بفهمند اینها چه کسانی هستند. جامعه چه می دانست بنی صدر چه کسی است. خلاصه من تنها کسی هستم که به دادگاه انقلاب رفتم، بازجویی شدم ولی روی پرنده ام زدند مختومه شد و بیرون آمدم.

همان لحظه من گفتم بچه های من خارج هستند و سال هاست من آنها را ندیدم، گفتند درخواست بنویس گذرنامه ات را بدهیم ولی کسی که مسئول گذرنامه بود به من گفت برای یک بار به تو گذرنامه می دهم اگر رفتی برگشتی، آن وقت گذرنامه ات را دائمی می کنم. وقتی که برای ویزا گرفتن پیش کنسولگری آمریکا رفتم آنجا می پرسند که اگر شما به آمریکا رفتید چه تضمینی می دهی که برگردید، دخترم برایم ورقه را پر می کرد، گفت چی بنویسم؟ گفتم بنویس ماهی خلیج فارس نمی تواند در اقیانوس اطلس زندگی کند. کنسول وقتی این را خواند یک قهقهه زد و ویزا را صادر کرد.

هیچ وقت کارتان به شکایت و دادگاه رسید؟

- نه، چون بدون مدرک کار نمی کردیم. یک بار از شهربانی کل کشور شکایت داشتم. ما متوجه شدیم در اداره گذرنامه پارتی بازی می شود. خبرنگارها را به آنجا فرستادیم و مسئله را مستند کردیم و چاپ کردیم. سپهبد نصیری رییس شهربانی کل کشور علیه من شکایت کرد، چند ماه هم رفتیم و آمدیم. آنقدر هم شانس خداوند به من داده بود. هر جا می رفتم من را می شناختند و دوست هم داشتند. بازپرس می گفت این شهربانی است و کاری نمی شود کرد ولی شاید عوض شود، من دادگاه را شش ماه عقب می اندازم. آنقدر دادگاه را تمدید کرد تا سپهبد نصیری رفت.

یک مورد دیگر اینکه اطلاع پیدا کردیم که برای اولین بار در آن دوره در کنکور پارتی بازی شده و در دانشکده علوم تغذیه ده نفر بدون کنکور قبول شدند. من بلافاصله گروهم را فرستادم و خبر را مستند کردیم. روزنامه که اسامی قبول شدگان چاپ شده بود را پیدا کردیم و اسامی که به عنوان قبول شدگان روی بورد دانشکده زده بودند را هم عکس گرفتیم. آنجا ده اسم بود که در روزنامه نبود.

من یک سرمقاله نوشتم چون اصلا دوست نداشتم که بخواهد در کنکور پارتی بازی شود. ساعت هشت صبح که آمدم به اتاقم بروم، منشی آمد گفت نماینده دادستان در اتاق نشسته منتظر شماست. این فرد به من گفت هویدا تا مجله شما را دیده به دادستان زنگ می زند و می گوید یا اعتمادی این را درست نوشته یا شایعه است، به دفتر مجله بروید اگر اعتمادی مدرک دارد مدرکش را بگیرید و رییس دانشکده را برکنار کنید و اگر ندارد صاف او را به زندان ببرید. من مدارک را به او نشان دادم او هم رفت و تمام کادر دانشکده هم عوض شد.


کلا تیتر خوب می زدید.

- گاهی روزنامه اطلاعات از من تیتر می خواست. این نقطه شروع من در داستان نویسی بود. همان زمان من به سردبیر مجله پیشنهاد کرده بودم که برای اینکه برای مجله خواننده های جدید پیدا کنیم به مدارس و دبیرستان ها برویم و گزارش تهیه کنیم. استدلالم هم این بود که ما عکس می گیریم ۴۰۰-۳۰۰ نفر که در عکس هستند، مجله را می خرند بعد که ورق بزنند ممکن است خوش شان بیاید و ده نفرشان مشتری مجله شوند. این فکر را آقای خامه ای پسندید و ما هم شروع کردیم. همیشه هم دوست داشتم شروع کارهایم از جاهایی باشد که برای مردم جالب باشد. یک مدرسه به نام مدرسه ایران در خیابان مولوی بود.

جایی که طیب و رمضان یخی و همه لات ها آنجا بودند. صبح که می شد جلوی این دبیرستان همه ماشین های وزرا، سناتورها، وکلا می ایستادند و بچه هایشان به این مدرسه می رفتند چون یک خانمی به اسم شوکت الملوک جهانبانی رییس آن بود و این دبیرستان نمونه بود. من تلفن کردم خودم را معرفی کردم و گفتم می خواهم از اطلاعات هفتگی بیایم. گفت دوشنبه بیایید. مجله ای که داستان گور پریا در آن چاپ شده بود، پنج شنبه توزیع شده بود. خانم جهانبانی صبح به بچه ها سفارش می کند که از اطلاعات هفتگی قرار است بیایند.

مرتب باشید و ... زمانی که ما در زدیم و نگهبان در را باز کرد، من و عکاس که وارد شدیم هزارتا دختر پشت پنجره ها ایستاده بودند و دست می زدند می گفتند گور پریا! گور پریا! من فهمیدم زدم توی خال، یعنی دخترهای جوان این داستان را پسندیده اند و فهمیدم که باید این خط را ادامه بدهم. چند داستان کوتاه به همین منوال چاپ کردم. آن زمان هنوز خبرنگار بودم و شب ها با دوستان هم سن و سال خودم مهمانی و دنسینگ و ... می رفتیم، تصمیم گرفتم این را قصه کنم. تازه هم رقص توئیست باب شده بود، عنوانی که برای کتابم انتخاب کردم «توئیست داغم کن» بود، تیتر که هنوز هم گاهی وقتی می خواهند به من حمله کنند می گویند نویسنده توئیست داغم کن، ولی کتاب را نخواندند. من آن را یکی از بهترین آثار خودم می دانم اما ما متاسفانه در زمینه هنر خیلی تنگ نظر هستیم.

مثلا من فکر می کنم اگر فردا شما یک روزنامه نویس خوب شدید جای من را می گیرید، در صورتی که همیشه به این اعتقاد داشتم که هر کسی جای خود را دارد. نویسنده های چپ و راست دیدند یک مرتبه یکی آمده و آنقدر معروف شده که حتی فرخ غفاری که از معروف ترین نویسنده ها و نویسنده رادیو و تلویزیون بود سفارش کرده بود این اعتمادی را بیاورید من ببینم این چه کرده، این کتاب باید در فرانسه منتشر می شد. چون اولین بار بود که یک جوانی از جوانی های خودش و جوان هایی که تازه آمدند کتاب نوشته آن هم یک داستان اجتماعی. وقتی ۵ هزار نسخه فروش رفت و به چاپ دوم و سوم رسید، اینها شروع کردند به من حمله کردند.

من هم یک روز کتاب را برداشتم و به مجله راهنمای کتاب به سردبیری ایرج افشار که آن موقع سنگین ترین مجله ادبی ایران بود، بردم و گفتم من یک رمان نوشتم هفته ای ۵ هزار نسخه فروش می رود. یا رمان نویس هستم یا نیستم و مزخرف نوشتم، خواهش می کنم این را نقد کنید. یکی از نویسندگان مجله این کتاب را گرفت و ۱۷ صفحه درباره آن نقد نوشت و برای اولین بار یک مجله روشنفکری کتاب من را مورد تایید قرار داد ولی این حسادت یک عده را داشت می کشت. بعد از آن هم ساکن محله غم را نوشتم.

کارهایی که من در روزنامه و در رمان نویسی انجام دادم کمتر کسی انجام داده بود. برای اینکه زندگی ساکنین شهرنو را که همیشه غم عجیبی در دل من می گذاشت، رمان کنم، باید وارد زندگی آنها می شدم؛ کاری که هیچ کس نمی کرد. من برای اینکه وارد زندگی آنها شوم یک کار خطرناک کردم. یک لباس مندرس پوشیدم. موهایم را آشفته کردم و با لباس کثیف رفتم. جزو اولین کسانی هم بودم که آن زمان جودو یاد گرفته بودم و با اتکای به این موضوع وارد شهرنو شدم. همیشه آنجا چند باجگیر بودند. یک سینی داشتند فال گردو می فروختند. هر فال گردو که مثلا ۶-۵ گردو بود، دو ریال قیمت داشت.

اینها جلوی بچه ها را می گرفتند و به زور از آنها ۵ ریال می گرفتند. تا سینی را جلوی من آورد با لگد زیر سینی زدم. چاقو کشید و من چاقو را از دستش گرفتم و شروع کردیم زد و خورد. رسم لات های بی سر و پا این است که وقتی کتک می خورند، یک عده جدا می :نند؛ آنجا هم چون من می زدم یک عده آمدند و جدا کردند. بعد هم گفتند برویم با هم یک چای بخوریم. من هم استقبال کردم و با اینها قهوه خانه رفتیم و رفیق شدیم.

به آنها هم گفتم میوه فروش هستم و صبح زود باید به میدان تره بار بروم. صبح ها می رفتم خانه دوش می گرفتم لباس می پوشیدم و به روزنامه می رفتم اما شب ها دو ماه تمام در شهر نو می خوابیدم و با همه آنها رابطه دوستانه درد دلی برقرار کرده بودم و از آن این قصه را درآورده بودم. با یک ناشر آلمانی هم برای چاپ آن قرارداد بسته بودم و نزدیک بود وارد گروه نویسنده های بین المللی شوم که با یک بدشانسی و بمب گذاری که یک گروه تروریستی در دفتر این ناشر انجام داد، این اتفاق رخ نداد.

مرور یک تاریخ با «ر- اعتمادی»؛ نویسنده‌ای که سلطان نشریات جوان پسند بود و آثار پرفروش می‌نوشت/ با هیچ ستاره‌ای هم‌سفره نبودم



شاید بتوان به شما پدر ژورنالیسم زرد گفت، در این زمینه شخص دیگری را می شناسید که بتواند با شما رقابت کند؟

- هشت نه صفحه ما مربوط به سینما و هنرپیشه ها بود. من جنس خبر را می شناختم و چون روزنامه نویس حرفه ای بودم با کسی دوستی نمی کردم. بعد از انقلاب در پرونده هایی که برای اکثر روزنامه نگارها ساختند، ارتباط با فلان هنرپیشه یا ... هم بود. مجله من روی خبرهایش توجه را جلب می کرد. اگر من بخواهم مثلا با بهروز وثوقی دوست باشم دیگر نمی توانم خبرهای منفی او را بزنم.

خیلی سخت است که نشریه بزرگی داشته باشی و ارتباط نداشته باشی.

- حتی هنوز هم بعضی ها می گویند خوش به حال شما با هنرپیشه ها و ... بودید در حالی که آرزوی هنرپیشه ها بود که به اتاق من بیایند. امروز بچه های روزنامه نویس جدید به دیدن من می آیند برایم حرف می زنند، وقتی می خواهند از یک هنرپیشه مطرح عکاسی کنند، بیچاره می شوند. آن موقع ما تلفن می زدیم اینها از ترس اینکه افشاگری نکنیم می آمدند.

یک خانمی به نام آفاق، ایشان در تهران یک تشکیلاتی به وجود آورده بود و وسایل عیش و نوش آدم های ثروتمند را فراهم می کرد. در همان زمان در پاریس هم یک عشرتکده کشف شد و لوموند و اینها نوشتند به نام باله گل سرخ که همین کار را می کرد. من رفتم ببینم این خانم چه می کند. تقریبا سال ۴۴ من این خانم را پیدا کردم. تمام اسرارش را هم فاش کردم، مثل بمب صدا کرد. بعد هم که آمدم جوانان را راه انداختم این کار را در رشته های مختلف انجام دادم.

ماجرای فائقه آتشین و بهروز کار شما بود؟

- بله، یک هفته تمام عکاس ها و خبرنگارهای حوادث فوق العاده در نوشهر پشت ویلای بهروز کمین کردند تا این دو به ساحل رفتند و عکاس ها عکس گرفتند.

می دانستید آنجا هستند؟

- یک نفر از خواننده ها و هنرپیشه های زن که شهرتی نداشت ولی خیلی دوست داشت عکسش گاهی در مجله ما چاپ شود، خانه اش هم پاتوق هنرمندان بود، قرار شد خبرها را به ما بدهد؛ ما هم گاهی عکسش را چاپ کنیم. اطلاعات مربوط به این دو را هم او به ما داد و ما دنبالش رفتیم. بیشتر خبرهایی که ما از هنرمندان می گذاشتیم نوعی افشاگری بود.

واکنش این دو نفر وقتی این خبر لو رفت چه بود؟

- دیگر دست ها بالا و تسلیم بودند، البته گله مند هم بودند ولی جرأت اینکه عکس العمل تند نشان بدهند، نداشتند چون به جوانان نیاز داشتند. وقتی به فلان کاباره یا فلان رستوران می رفتند، برای اینکه قرارداد ببندند اولین بار می پرسیدند امسال چند روجلد از شما در جوانان چاپ شده چون می دانستند ما برای جلدها پول نمی گرفتیم. بر اساس درخواست مردم عکس چاپ می کردیم.


چه کسی درخواست بیشتری داشت؟

- بین خانم ها همین خانم. در آقایان هم بهروز و ملک مطیعی خوب بودند، در خواننده ها هم داریوش.

ستاره های فوتبال چطور؟

- بهزادی، کلانی، حجازی و ... ما یک صندوقی به نام حامی باکس داشتیم. کارت پستال رنگی هنرپیشه ها، ورزشکارها و حتی گاهی نویسندگان و شعرا را چاپ می کردیم و می گفتیم هر کس درخواست کند پول تمبرش را بگذارد، ما برایش بفرستیم. در هفته مسئول این کار به من گزارش می داد که مثلا این هفته درخواست کارت پستال این افراد بیشتر بوده؛ ما بر اساس آن درخواست ها یک بهانه یا خبر داغی پیدا می کردیم و جلد می کردیم.

مثلا برای اقبالی داستان عشقی و اسیدپاشی و ... را کار کردید؟

- می دانید که داریوش اقبالی، ابراهیم حامدی، افشین و بسیاری از این جوان ها را مجله جوانان معرفی کرد؟

چطور؟

- اینها در یک برنامه تلویزیونی آمدند. سه نفر بودند. یک برنامه برای تشویق جوانان بود. من دیدم اینها استعداد دارند، بلافاصله به خبرنگارها گفتم اینها را به مجله دعوت کنید و از آنها عکاسی کنید، اینها استعداد دارند. بعد که ما معرفی کردیم، خیلی هم زود اینها مشهور شدند چون جامعه برای چهره های نو، له له می زد و مردم از چهره های سنتی خسته شده بودند. در زمینه موسیقی پاپ ما یک گروه داشتیم که فرهاد خواننده اش بود، اینها در کوچینی برنامه داشتند.

کسانی که پول داشتند و به کوچینی می رفتند اینها را می شناختند. ما دیدیم در اروپا و آمریکا موج این موسیقی های جدید ایجاد شده اینجا هم هست ولی مشخص نیست. شروع کردیم از جوان هایی که به دفتر مجله می آمدند و مثلا یکی می گفت من گیتار می زنم، ما می گفتیم برو یک تیم تشکیل بده ما از تو حمایت می کنیم که یادم است یک جوانی به نام علی مراد آمد و گروه اعجوبه ها را تشکیل داد و فوق العاده هم گل کرد. اولین کنسرت پاپ را با حمایت مجله جوانان در استادیوم هفت تیر گذاشتیم. برای اولین بار در ایران ۵ هزار دختر و پسر بدون هیچ حادثه ای کنسرت تماشا کردند.

ماجرای اسیدپاشی به اقبالی را شما رفتید؟

- تمام اینها را ما نوشتیم، اصلا کس دیگری دنبال این قضایا نبود.

تصادف افشین مقدم عادی بود؟ می گفتند گرایش چپ دارد.

- بسیار پسر مهربان و قدرشناسی بود. یادم است یک بار به دراگ استور تخت جمشید رفتم. یکباره یک نفر از پشت آمد دست من را گرفت و بوسید، افشین مقدم بود. هر بار من را می دید می گفت هر چه دارم از شما دارم. اتفاقا داستان مرگش را به طور کامل در مجله نوشتیم. اینها سه نفر بودند برای اجرای برنامه به شمال می رفتند. آن دو نفر که زنده ماندند می گفتند ما در یک رستوران سر راه ایستادیم غذا بخوریم. افشین خیلی ملتهب بود. به کارکنان رستوران گفت دعا کنید من سالم برگردم همه را مهمان می کنم. بعد هم کمی جلوتر تصادف کردند و فقط افشین فوت شد. مردم ایران هنوز هم سیاست زده هستند و هر چیزی را می خواهند به سیاست وصل کنند.

سر جریان تختی هم شما خیلی وارد ماجرا نشدید؟

- تختی دوست من بود. با تختی در دوره دبیرستان که جبهه ملی بودم و او هم جبهه ملی بود،دوست بودیم. گاهی تلفنی ساعت ها حرف می زدیم. الان می بینم گاهی یک عده می گویند ما دوست تختی بودیم خنده ام می گیرد.

تختی خودکشی کرد؟

- بی برو برگرد!

شما جزو اولین نفراتی بودید که در هتل آتلانتیک حضور پیدا کردید.

- بیست متری هتل آتلانتیک یک گلفروشی بود که صاحب آن آقای مظفریان با من دوست بود. معمولا ظهر ناهارش را در هتل آتلانتیک می خورد و با مدیر آنجا دوست صمیمی بود. وقتی مدیر می رود و می بیند تختی در اتاق را باز نمی کند و دیر شده به این فرد خبر می دهد. او هم می رود و می بیند این اتفاق افتاده، فورا به من زنگ زد گفت تختی خودکشی کرده و مشکلش خانوادگی بود.

شما نوشتید خودکشی کرده؟

- اطلاعات نوشت.

کیهان قضیه را سیاسی کرد؟

- بله. فضا جوری بود که مردم می خواستند از هر حادثه ای بهره برداری سیاسی کنند. گروه های ضد حکومت منتظر بودند یک اتفاقی رخ بدهد و آن را به حکومت ربط بدهند.

تختی قهرمان بود و به یک اسطوره تبدیل شده بود.

- اتفاقا دیدم آقای بهنود که یکی از معرف هایش من بودم و یک زمانی با من کار کرده بود، چند روز پیش می گفت تختی اکتیو سیاسی نبود، فقط اعتقاد داشت و بیشتر مردمی بود. بعد هم جبهه ملی سازمانی نداشت یعنی حتی زمان مصدق هم سازمانی نداشت. این است که می گویم اینها استفاده هایی بود که گروه های سیاسی می کردند.

به هر حال یک قهرمان ملی مرده بود و مشکوک هم مرده بود.

- ما ایرانی ها متاسفانه حرف ها را مستند نمی کنیم. شما همین الان بروید به نگهبان دم در بگویید در خانه اعتمادی دویست تن طلا بود، اصلا نمی پرسد اعتمادی چیکاره است که ۲۰۰ تن طلا دارد یا اصلا ۲۰۰ تن طلا هزار متر زمین می خواهد، خانه اعتمادی فقط صد متر است؛ سریع می رود یک ساعت بعد تمام تهران می فهمند در خانه اعتمادی دویست تن طلا است. در اروپا یا آمریکا این حرف را بزنید سریع از شما می پرسند چرا. متاسفانه قدرت نفوذ شایعه در کشور ما بسیار است.


شما از همین قدرت نفوذ شایعه در مجله تان استفاده می کردید.

- من تا شایعه مستند نمی شد کار نمی کردم. علت اینکه مردم جوانان را دوست داشتند، همین بود. ما خبر داشتیم که بهروز و فائقه آتشین رابطه دارند اما تا عکس نگرفتیم چاپ نکردیم.

هیچ وقت کارتان به شکایت و دادگاه رسید؟

- نه چون بدون مدرک کار نمی کردیم.

دوره اوج کار شما دوره هویدا بوده ولی شما از هویدا جلد نداشتید. چرا؛ چون جذابیت های تیپیکالی را نداشته؟

- من یک مصاحبه با هویدا داشتم که راجع به سیاست هم نبود و بیشتر درباره کتاب بود چون هویدا خیلی کتاب می خواند و روشنفکر بود.

ارتباط خود شما با روشنفکرهای آن دوره چطور بود؛ مثلا شاملو و ...

- کارهایشان را چاپ می کردیم.

از نزدیک هم می شناختیدشان؟

- مگر اینکه خودشان به دفتر مجله می آمدند.

ما به ازای شما الان اگر بخواهیم کسی را اسم ببریم چه کسی می شود؟

- آن زمان هم آنارشیست بیشتر در اروپا بود و الان نداریم.

جنس کارهای ایرج قادری به نوشته های شما نزدیک بود. هیچ وقت شده فیلمی ببینید و احساس کنید از روی کتاب های شما نوشته شده باشد؟

- من کمتر فیلم فارسی دیده ام چون همیشه فکر می کردم من را عقب می کشد.

مثلا مگر می شود کسی قیصر را ندیده باشد؟

- فیلم هایی که خیلی گل می کرد مثل قیصر و گوزن ها و ... را می دیدم ولی فرصت نداشتم.

آن زمان کیمیایی را پیگیری نمی کردید؟

- من یکی از کسانی بودم که از کیمیایی حمایت کردم. زمانی که دستیار خاچیکیان بود، خبرنگارم آقای بیژن امامی را فرستادم که با خاچیکیان مصاحبه کند. ایشان گفته بود من یک دستیار دارم که جوان با استعدادی است، شما هم مجله جوانان هستید، با او مصاحبه کنید. اولین بار ما چهره کیمیایی را به جامعه معرفی کردیم.

آن زمان روشنفکر محسوب می شد؟

- آن زمان هنوز یک دستیار ساده بود.

الان فیلم هایش را می بینید؟

- نه، اصلا دوست ندارم. شخصیت برای من خیلی مهم است. شما بهترین صدا را هم داشته باشید، شخصیت شما را نپسندم صدای تان را هم گوش نمی دهم.

از کجا این حس حس را نسبت به کیمیایی پیدا کردید؟

- تقریبا از کارهای بعد از انقلابش.

مهرجویی چطور؟

- هامون را خیلی پسندیدم. یکی از بزرگترین مشکلات ما ایرانی ها در زمینه های هنری این است که اغلب وقتی یک شهرتی پیدا کردیم، همانجا می ایستیم و نان آن را می خوریم.

کتاب های شما الان به بازار برود، همان مقدار هواخواه دارد؟

- کتاب «عالیجناب عشق» من الان چاپ پانزدهم درآمده که ده چاپ اول آن ۵ هزار تیراژ دارد. الان ده کتاب من خوابیده و حتی کتاب هایی که در جمهوری اسلامی مجوز داشته را مجوز نمی دهند.

چرا؟

- یک عده آنجا نشستند ممیزی می کنند، نه حرف وزیر را گوش می دهند نه چیزی؛ در این دوره بدتر است. حتی در دوره احمدی نژاد یکی دو کتاب من مجوز گرفت. در دوره مهاجرانی و خاتمی تمام رمان هایی که کیهانی ها فحش می دادند فاسد کننده است، بدون یک واژه سانسور اجازه چاپ می گرفت. کسی که مسئول این کار بود من را دعوت کرد، گفت من فکر می کردم الان باید رمان های شما را قصابی کنیم ولی چقدر شما جالب می نویسید. طوری می نویسید مثل آدمی که روی لبه تیغ راه می رود، یک واژه ما نمی توانیم از کتاب های شما بزنیم. من فکر می کنم بیشتر روی اسمم است که کتاب هایم اجازه چاپ نمی گیرد. این سری جدید که آمدند هم اصلا رمان را نمی شناسند.

در نویسنده های بعد از انقلاب از چه کسی خوش تان می آید؟

- خیلی نخوانده ام.

بامداد خمار را که خواندید؟

- یکی از کتاب هایی بود که من تایید کردم و باعث شهرتش شدم. وقتی خواندم خوشم آمد، مجله ای به نام گردون مال آقای عباس معروف۶ی بود. دوست من سردبیر آن بود، زنگ زدم گفتم در این رمان هایی که در آمده من این را پسندیدم. این کتاب را معرفی کنید. نگویید عامه پسند است چون من کلا با این لفظ عامه پسند مشکل دارم.

با این لفظ خیلی شما را زدند.

- بله. این کلمه را برای تحقیر نویسنده هایی به کار می برند که مردم کارهایشان را دوست دارند. به هر حال دوست من دو صفحه درباره بامداد خمار نوشت و باعث شد این کتاب در تمام طبقات روشنفکری هم برود.

نویسنده حرفه ای یا غیرحرفه ای فرق می کند. نویسنده غیرحرفه ای تصادفا یک سوژه خوب پیدا می کند می نویسد و بعد کتاب های بعدیش موفق نمی شوند. مثلا علی محمد افغان شوهر آهو خانمش بی نظیر است اما بقیه کتاب هایش...

عباس معروفی را چطور دیدید؟

- آن طرف نتوانست موفق شود. من هم به همین دلیل نرفتم. گفتم می مانم حتی اگر اعدام شوم ولی از ایران خارج نمی شوم. به هر حال من بارها گفتم اگر قرار است کسی را به علت اینکه رمان ها یا اشعارش می فروشد بگوییم عامه پسند، فردوسی و حافظ و سعدی هم عامه پسند هستند چون در هر خانه ای یک حافظ است.

ولی همه که حافظ را نمی خوانند.

- نسل شما نمی خواند، نسل ما می خواندند.

الان ده نمکی عامه پسند است، ما می توانیم بگوییم چون می فروشد پس فاخر هم هست؟

- یک کسی از یک جریان روز استفاده می کند یک استقبالی هم می شود. کاری که ده نمکی می کند، به هیچ کارگردانی اجازه نمی دهند انجام دهد. مهم این است که بعد از ۴۵ سال فردی به من می گوید سرنوشت دختر شب ایرانی چه شد؟ این یعنی کارم ماندگار بود.

کارهای شما شاید اولین پاپاراتزی در مطبوعات ایران بوده.

- من اولین سازمان خبرنگاری کامل در ایران را به وجود آوردم. هیچ هنرپیشه درجه اول یا ورزشکار درجه اولی نبود که من با آنها مصاحبه نکرده باشم.از دانشجوهای خارج از کشور استفاده کردم و آنها را به خبرنگار تبدیل کردم. بعضی اوقات تلفنی برایشان سوال می خواندم و آنها می رفتند مصاحبه می کردند. از محمد علی کلی که عاشق جوانان شده بود و خبرنگار من عضوی از خانواده اش شده بود تا گرد مولر، بابی چارلتون و ... هنرپیشه های درجه یک مثل سوفیا لورن و ... مصاحبه داشتیم.


سندی داشتید که خودتان با آنها مصاحبه کردید؟

- مجله جوانان را به دست شان می دادیم، عکس می گرفتیم. سوفیا لورن را که شما نمی توانی مجبور کنی مجله جوانان را دست بگیرد و شما عکس بگیرید مگر اینکه با او مصاحبه کرده باشید. بعد هر هنرپیشه و هر ستاره ای مدیر برنامه دارد و می دانند هر مجله ای در هر جای دنیا چقدر تیراژ دارد و بر اساس آن مصاحبه می کنند.

هزینه ای هم پرداخت می کردید؟

- نه. الان شنیدم اینجا از این کارها می کنند و پول می دهند؛ اصلا آن زمان این حرف ها نبود. وقتی هنرپیشه ای می داند یک مجله معتبر با این مقدار تیراژ برای مصاحبه۸ آمده قبول می کردند. اغلب هدیه هم می فرستادند که ما آن را در حامی باکس می گذاشتیم و قرعه کشی می کردیم.

بیشتر مخاطب کتاب های شما دخترها و خانم های جوان بودند.

- برخلاف الان که اصلا پسرها کتاب نمی خوانند و این شرم آور است. دخترها بیشتر می خواندند، آن زمان هم پسرها می خواندند هم دخترها. در نمایشگاه آمدند گفتند مگر اینجا نانوایی است؟ اعتمادی دیگر نیاید. در حالی که جاهای دیگر برای چنین نویسنده ای سر و دست می شکنند.

آدم های معروف چطور؟

- الان خیلی نمی توانم اسم ببرم.

الان که دیگر با آنها شام می خورید؟

- الان دیگر کاری ندارم نمی خواهم که خبر منفی از آنها بزنم، شام هم می خورم.

روزنامه و مجله چه می خوانید؟

- من مشتری دائم کیهان هستم؛ برای اینکه می توانم پیش بینی کنم چه اتفاقی در یکی دو هفته آینده می افتد. در کل هم روزنامه های مخالف می خوانم هم موافق.

من نمی توانم باور کنم شما و بهروز یک شام با هم نخورده باشید.

- واقعا نخوردم.

با هیچ کدام از ستاره ها؟

- هیچ کدام.

ضیافت هم نمی رفتید؟ مثلا دربار؟

- هرگز! من با دربار کاری نداشتم.

این استعدادها که می گویید خودتان کشف کردید، مثلا داریوش اقبالی، به دیدن شما نمی آمدند؟

- به دفتر مجله می آمدند. خبرنگارهای من با اینها رابطه داشتند. گاهی هم خودشان می گفتند من یک دقیقه بروم فلانی را ببینم. من آنقدر سرم شلوغ بود که...

سلیقه خودتان چه بود؟

- من تمام کارهای نو را دوست داشتم. مثلا همین الان هم عاشق فیلم های فضایی هستم.

موسیقی چی گوش می دهید و می دادید؟

- فقط موسیقی روز.

منبع: خبر آنلاین
کد مطلب: ۳۶۹۰۳۲
لینک کوتاه کپی شد

پیوندها

دیدگاه

تازه ها

یادداشت