چرا نقدهای کریستوفر لش هنوز جذابند؟

کریستوفر لش منتقدی است که پس از گذشت حدود دو دهه از مرگش هم‌چنان در میان متفکران هر دو جناحِ چپ و راست پرطرفدار است. نقدهای او، از فرهنگ مصرف انبوه گرفته تا شایسته‌سالاری و فردگرایی، به جنبه‌های مختلف اجتماع و سیاست در قرن بیستم پرداخته‌اند اما برخی از نظریاتش همچنان موضوعیت دارند و ایدۀ پادکست‌ها و کتاب‌های مختلف قرار می‌گیرند، کریستوفر لش چه می‌گفت و چرا نظریاتش هنوز جذابیت خود را در بحث‌های مفسران جناح‌های مخالف از دست نداده‌اند؟

چرا نقدهای کریستوفر لش هنوز جذابند؟

چرا همیشه به کریستوفر لش برمی‌گردیم؟ دلایل سیاسی وجود دارد که مفسران هر دو جناح چپ و راست بازگشت به کتاب‌های او و احیای نقدهایش بر جامعۀ آمریکایی یا اصلاً مصادرۀ ایده‌هایش به نفع خودشان را مفید می‌یابند. شکی نیست که در لش چیزهای زیادی می‌توان یافت، اما به نظر من این جذابیت ماندگار او به عمق نوشته‌هایش برمی‌گردد.

آثار جنجالی لش در زمینۀ نقد اجتماعی خاصیتی قابل‌توجه دارند که موجب می‌شود خودمان را غرق در بحران‌هایی بیابیم که نمی‌دانستیم در آن‌ها قرار داریم اما بلافاصله با خواندن آثار او متوجه آن‌ها می‌شویم. آثار او چشم‌اندازی ارائه می‌دهد که خالی از قهرمان و ضدقهرمان یا دوست و دشمن است و به‌جای آن نظامی را می‌بینیم که، به‌واسطۀ انباشت پیامدهای ناخواسته، رشتۀ الفت شهروندان را بریده، ایدۀ «زندگی مشترک»1 را از میان برده، و به‌جای این‌ها جهان را به ورطۀ «جنگ همه علیه همه» کشانده است. با توجه به اینکه هر کس خودش را در چنین جهانی بیابد اولویت اولش بقا خواهد بود، آثار لش همان‌قدر جذابیت دارند که آثار کلاسیکِ ادبیات ویران‌شهری جذاب هستند.
مثلاً این قطعه از کتاب لش (۱۹۸۴) با عنوان خویشتن مینیمال: بقای روانی در دوران دشوار2 را در نظر بگیرید:

فرهنگی که حول مصرف انبوه شکل گرفته باشد به تقویت خودشیفتگی کمک می‌کند –خودشیفتگی را فعلاً می‌توانیم در همین حد تعریف کنیم که گرایشی است به تلقی جهان به‌مثابۀ یک آینه، و به‌طور مشخص‌تر به‌مثابۀ فرافکنی ترس‌ها و امیدهای خود فرد- نه به این دلیل که باعث می‌شود آدم‌ها حریص و جسور بشوند، بلکه به این دلیل که آن‌ها را ضعیف و وابسته می‌کند.

این فرهنگْ اعتمادبه‌نفسِ آن‌ها را در فهمیدن و ساختن جهان و فراهم‌آوردن مایحتاج خودشان از بین می‌برد. مصرف‌کننده احساس می‌کند در جهانی زندگی می‌کند که در برابر کنترل و فهم عملی مقاومت دارد، جهانی با یک بوروکراسی عظیم، «انبوه اطلاعات»، و سیستم‌های فناورانۀ پیچیده و به‌هم‌پیوسته‌ای که مستعدِ فروپاشی ناگهانی هستند، مثل قطع برق سراسری شمال‌شرق در ۱۹۶۵ یا انتشار مواد رادیواکتیو در جزیرۀ تری مایل در ۱۹۷۹.

مصرف‌گرایی که جای خود دارد، این روزها دیگر حرف‌زدن از قطع برق ۱۹۶۵ و جزیرۀ تری مایل هم خیلی جالب و عجیب است، اما این‌ها از آن‌جور مشکلاتی هستند که ما هنوز هم با آن‌ها درگیریم. کتاب دیگر او، یعنی فرهنگ خودشیفتگی: زندگی آمریکایی در عصر کم‌شدنِ توقعات3، که در ۱۹۷۹ پرفروش شد و خویشتن مینیمال هم تکمله‌ای در توضیح آن بود، با به‌میان‌آوردن همین‌جور ترس‌های قرن بیستمی آغاز می‌شود: «هولوکاست نازی‌ها، خطر نابودی هسته‌ای، ازمیان‌رفتن منابع طبیعی، پیش‌بینی‌هایی که با دلیل و مدرک فجایع زیست‌شناختی پیشگویی‌های شاعرانه را محقق کرده‌اند و به کابوس‌هایمان واقعیت تاریخی می‌بخشند، یا حتی آرزوی مرگ، که هنرمندان آوانگارد پیش‌تر از همه آن را به زبان آورده‌اند». موضوع اصلی هر دو کتاب یک‌جور تأسف‌خوردن به حال فرهنگ مردمی است که توانایی پذیرش محدودیت‌ها را از دست داده‌اند، ترس از مرگ و پیری آن‌ها را اسیر خود کرده و درحالی‌که تسلی‌بخشی‌های دین و باور به آیندگان و نگاه بلندمدت به تاریخ را فدا کرده‌اند، گرفتار نوعی بی‌ثباتی اجتماعی شده‌اند.

همان وقتی که داشتم کتاب‌های لش را بازبینی می‌کردم از قضا مشغول دیدن اقتباس سینمایی نوآ بامباک از رُمان برفک4 نوشتۀ دان دلیلو (۱۹۸۵) بودم، که آن را هم داشتم دوباره می‌خواندم. برخورد بامباک با داستان دلیلو، شاید به‌درستی، مثل یک کمدی و درام تاریخی است. جک و بابِت، زوج دوست‌داشتنی طبقه متوسطی که مشغول بزرگ‌کردن بچه‌هایشان از ازدواج‌های قبلی خود هستند و در یک شهر دانشگاهی زندگی می‌کنند، از همان جنس شخصیت‌های مورد نظر لش هستند: جک استادی فرصت‌طلب است و سبک او این است که با زندگی آدولف هیتلر مثل یکی از مصنوعات فرهنگ پاپ برخورد می‌کند؛ بابِت بی‌نهایت درگیر رژیم لاغری و دارویی آزمایشی است که گفته‌اند ترس از مرگ را از او دور خواهد کرد. بعد از یک نقطه اوج خشن و طنزآمیز که این زوج تیر می‌خورند و کمی زخمی می‌شوند، کارشان به بیمارستانی کشیده می‌شود که راهبه‌ها قرار است از آن‌ها پرستاری کنند.

این صحنه‌ای است که احتمالاً لش آن را می‌پسندید، به‌صورت نمادین این آدم‌ها دوباره تحت مراقبت کسانی قرار می‌گیرند که هنوز برای چیزهای مقدس و باستانی ارزش قائل‌اند. در رمان، یکی از راهبه‌ها به جک می‌گوید «وظیفۀ ما در جهان این است که به چیزهایی باور داشته باشیم که هیچ کس دیگری آن‌ها را جدی نمی‌گیرد. اگر این قبیل باورها کاملاً کنار گذاشته شود، نوع بشر خواهد مُرد. برای این است که ما اینجاییم. یک اقلیتِ بسیار کوچک.

برای تجسم‌بخشیدن به چیزهای قدیمی، باورهای قدیمی. شیطان، فرشتگان، بهشت، جهنم. اگر ما تظاهر نمی‌کردیم که به این چیزها باور داریم، جهان از هم می‌پاشید». وقتی زخم‌هایشان خوب می‌شود، جک و بابِت خانواده‌شان را به آن بهشت مصرف‌گرایی می‌برند -سوپرمارکت، که در اقتباس بامباک با یک قطعه موسیقی شلوغ و چیزی شبیه به اینکه کل شهر دارند می‌رقصند ادامه می‌یابد.

پیچ داستان در اینجا طنزآمیز است، اینکه باورمندانِ ظاهراً حقیقی درگیر نوعی تقسیم کار معنوی هستند و اینکه معبد مصرفِ انبوه تبدیل شده به جایی برای احیای خانواده و جامعه. لش که در کتاب‌هایش نشانه‌هایی از آثار ادیبانی مثل دونالد بارتلمی، فیلیپ راث، و فردریک اکسلی را می‌توان مشاهده کرد، احتمالاً از این طنز‌آمیزی استقبال می‌کرد. (هم‌اتاقی جدیدالورود لش در خوابگاه دانشگاه هاروارد جان آپدایک بود). او نوعی حس جسورانه و خلاقه داشت که به او می‌گفت دیگر کار از کار گذشته است. او بدبین بود اما نه از آن بدبین‌های ناامید. 

فرهنگ خودشیفتگی و خویشتن مینیمال هنوز هم در فضای پادکست‌ها و کتاب‌هایی مثل خودخواهی دیگران: رساله‌ای دربارۀ ترس از خودشیفتگی5، نوشتۀ کریستین دامبک (۲۰۱۶)، محور اصلیِ بحثِ اضطراب فراگیر و فردگرایی مفرط ما هستند. اما دو کتاب متأخرتر او حتی از این دو کتاب هم بیشتر در وضعیت جاری آمریکا موضوعیت دارند، یکی بهشت یگانه و حقیقی: پیشرفت و منتقدانش6 (۱۹۹۱) و دیگری شورش نخبگان و خیانت دمکراسی7 که پس از مرگ او در ۱۹۹۴ منتشر شد. این کتاب‌ها محصول نگاه روان‌شناسانۀ او به جامعه‌شناسی فرهنگی و بازگشت به زمین سیاست است که آثار اولیه‌اش در آن جای داشتند.

بهشت یگانه و حقیقی با بخشی طولانی شروع می‌شود که شرح زندگی فکری خود لش است و او در آن سیر تکاملی خودش را از زمان تحصیل در فضای ترقی‌خواهانۀ دانشگاه میدوِسترن، «که سرشار از لیبرالیسم نیو دیل8» بود، تا سوسیالیست‌شدن و بعد هم ازدست‌دادن «ایمان به قدرت تبیینی ایدئولوژی‌های قدیمی» شرح می‌دهد.

او مخالف جنگ ویتنام بود و در ابتدا با جنبش دانشجویی همدلی داشت، اما بعد به این باور رسید که «مشکل چپ جدید … دقیقاً در همین نادانی‌اش نسبت به تاریخ چپ قدیم نهفته است، که نتیجه‌اش شده تکرار ناخوشایندترین ویژگی‌های آن تاریخ: فرقه‌گرایی مفرط، وسواسِ خلوصِ ایدئولوژیک، احساساتی‌گریِ گروه‌های مطرود».

در این دوره او خودش را غرق کارل مارکس و فریدریش انگلس، آنتونیو گرامشی و جرج لوکاچ، و مکتب فرانکفورت کرده بود، و کتاب‌هایی نوشته بود که واکنش لیبرال‌های آمریکایی به انقلاب روسیه، سنت افراطی در ایالات‌متحده، و بحران چپ طی سال‌های نخست جنگ سرد را روایت می‌کردند. بهشت یگانه و حقیقی، کتابی حدوداً ۶۰۰ صفحه‌ای، از ایده‌های پیشرفت در عصر روشنگری و جنبش‌های پوپولیستیِ رقیب آن شروع می‌شود و تا ظهور طبقۀ به‌اصطلاح جدید بعد از جنگ اول جهانی ادامه پیدا می‌کند.

از نظر لش، این طبقه هم شامل طبقۀ متخصصان-مدیرانِ لیبرال می‌شد و هم پیشگامان نومحافظه‌کار راست جدید. هر دو دسته در نوعی «فرهنگ گفتمان انتقادی» با هم وحدت داشتند. (در این موضوع، نوشته‌های لش شبیه کلمات قصار می‌شود: «هم نقاط قوت و هم نقاط ضعف طبقۀ متخصصان برآمده از خوی نقادی است که البته چون درکی از محدودیت‌های خویش ندارد، خیلی زود جهان را به خاکستر بدل خواهد کرد.»)

اساساً هم لیبرال‌ها و هم محافظه‌کاران طرفدار اندیشه‌های پیشرفت عصر روشنگری بودند: لیبرال‌ها از بابت تعهدی که به علم داشتند، راست‌ها از بابت وفاداری روشنگری به سرمایه‌داری. حرف لش این است که هم لیبرال‌ها و هم محافظه‌کاران، هر کدام به شیوۀ خودشان، پوششی همیشگی برای مصرف‌گرایی بوده‌اند. متخصصان لیبرال به ترویج تبِ انتخاب و تراپی پرداخته بودند، که در اصل ایجاد تقاضا برای خدمات خودشان بود و از این جهت دست در دست صنعت تبلیغات بودند.

در این میان: «جذابیت ایدئولوژیک راست جدید وابسته به این بود که نه‌تنها بتواند به قیمت چشم‌پوشی از مسائل اقتصادی بر مسائل اجتماعی تأکید کند، بلکه بتواند انزجار ’طبقه متوسط‘ را از ثروتمندان به سمت یک ’طبقۀ جدید‘ مفت‌خور متشکل از متخصصان حل مسئله و نسبی‌گرایان اخلاقی منحرف کند». به علاوه:

نظریۀ طبقۀ جدید به راست‌ها این امکان را می‌داد که به «نخبگان» حمله کنند، بدون اینکه حمله‌ای علیه کسب‌وکارهای بزرگ صورت دهند. علی‌الظاهر صاحبان کسب‌وکار مسئولیت‌پذیر و نیکوکار بودند: نسبت به مشتریان کالاهای خود پاسخگو بودند، درست مثل سیاست‌مداران عمل‌گرا که به رأی‌دهندگان خود پاسخگو بودند؛ و بنابراین بازارْ هر قدرتی را که می‌توانستند امیدی به اِعمال آن ببندند محدود کرده بود. از سوی دیگر، طبقۀ جدید نسبت به هیچ‌کس پاسخگو نبود، و کنترلش بر آموزش عالی و رسانه‌های جمعی تقریباً قدرتی نامحدود بر اذهان عمومی بدان می‌داد.

درمورد چپ‌ها، لش نسبت به دیدگاه باربارا ارینریک که در کتاب ترس سقوط: زندگی درونی طبقه متوسط9 او بیان شده بود تردید داشت، یعنی این دیدگاه که طبقۀ جدید دارای «شرایط لازم برای تبدیل‌شدن به طبقه‌ای جهانی است و به همین دلیل ’برنامه‘اش باید این باشد که به دنبال ’گسترش این طبقه برود، از هر کسی استقبال کند، تا اینکه دیگر هیچ طبقه‌ای باقی نماند‘». لش انگار از این حرف خیلی عصبانی شده بود:

نه روشنفکران چپ و نه راست، که به‌طرز غریبی با هم به این عزم واحد رسیده‌اند که طبقۀ جدید را از دست خودش نجات دهند، ظاهراً هیچ علاقه‌ای به بقیۀ جامعۀ آمریکا ندارند. نگاه آنان به ایالات‌متحده با صنعتِ شناخت10 آغاز می‌شود و پایان می‌یابد.

بقیۀ طبقات فقط در قالب تصویرها و کلیشه‌هایی که در آگاهی طبقۀ جدید وجود دارند وارد عرصه می‌شوند. به فکر این روشنفکرها نمی‌رسد که شاید بقیۀ کشور علاقۀ کمی به «روح» این طبقۀ جدید داشته باشند. این هم به فکرشان نمی‌رسد که شاید رسیدنِ همه به جایگاه متخصصان آرزوی هر آمریکایی‌ای نباشد، چه رسد به اینکه بخواهد آرمان یک جامعۀ خوب باشد.

کتاب شورش نخبگان و خیانت دمکراسی شرح و بسط همین ادعاست. موضوع اصلی آن نوعی نقد به شایسته‌سالاری است و اندیشه‌های مایکل یانگ را شرح می‌دهد، رمان‌نویس انگلیسی که اولین بار این کلمه را در ۱۹۵۸ ابداع کرد.

لش می‌نویسد «جریان کلی تاریخ جدید دیگر به نفع از بین رفتن تفاوت‌های اجتماعی نیست، بلکه هر روز بیشتر از قبل به سمت جامعه‌ای دوطبقه‌ای می‌رود که در آن شماری اندک از افراد مزایای پول، آموزش و قدرت را در انحصار خویش دارند».

متفکران جناح راست گهگاه این کتاب را تأییدی بر راهبرد خودشان برای افزایش بیزاری نسبت به نخبگان لیبرال قلمداد کرده‌اند. (می‌گویند استیو بنن [مشاور ترامپ]، در ۲۰۱۷ که هنوز در کاخ سفید کار می‌کرد، این کتاب را می‌خوانده است). اما این‌قبیل تفسیرها تأکید استدلال لش را عوض می‌کنند، همان‌طور که طراحی جلد این کتاب چنین کرده است، چون بخش اول عنوان با فونتی دو برابر بزرگ‌تر از بخش دوم آن روی جلد نوشته‌ شده است.

اخیراً وبیناری از روشنفکران جناح راست می‌دیدم که واقعاً برایشان سؤال بود که آیا می‌شود لش را زیر پرچم «پسالیبرالیسم» قرار داد یا نه، و منبعشان برای این حرف عنوان فصل چهارم همین کتاب بود: «آیا دمکراسی ارزش ماندن دارد؟» پرسش لش البته استفهامی است، و منظورش این است که جامعۀ متمرکزِ تحت سلطۀ «طبقات حرّاف»، لیبرال‌ها و محافظه‌کاران، آن‌قدر جزیره‌ای شده‌ که تقریباً به‌طور کامل از دغدغه‌های «شهروندان عادی» جدا شده‌ است.

در بحثی راجع به مجادلات سیاسی، او می‌گوید رسانه‌ها، با حرفه‌ای‌شدن و اولویت‌دادن به انتشار بی‌طرفانۀ اطلاعات، در مقایسه با روزنامه‌نگاری جهت‌دار و حتی روزنامه‌نگاری زرد قرن نوزدهمی هم افول کرده‌اند. این استدلال چیزی از جنس بازگشت همیشگی او به موازین اخلاقی موسسات انفرادی11 به‌مثابۀ نیرویی در برابر قدرت متمرکز است.

قرن بیست‌ویکم ما را به آن وضعیت (یا رسانه‌های) قرن نوزدهمی برنگردانده است. در بهشت یگانه و حقیقی، لش به تحسین نقاط قوت خرده‌بورژوازی می‌پردازد -«برابری‌طلبی، احترام به کارگر، درک ارزش وفاداری، و تلاش برای مقابله با وسوسۀ اخلاقی نفرت»- و درعین‌حال از «کوچک‌شمردن» نقاط ضعف آن، یعنی «کوته‌بینی و محدود فکرکردن»، نیز خودداری می‌کند و این را هم انکار نمی‌کند که موجب تولید «نژادپرستی، ملی‌گرایی، و عقل‌ستیزی» شده است.

این طبقه از مدت‌ها پیش نقشی محوری در سیاست آمریکا داشته است، همان «صاحبان مشاغل کوچک» که هر حزبی علاقه‌مند به جذب آن‌هاست. جمهوری‌خواهان بیش از پیش بساط شرارت‌ همین گروه را فراهم می‌کنند (درحالی‌که برخی از رهبران دمکرات‌ها آشکارا بیزاری‌شان نسبت به این «رقت‌انگیزان» را نشان می‌دهند).

این نوع تقسیم‌بندی را برخی از قهرمانان روشنفکر جناح راستِ پسالیبرال پیش کشیده‌اند -به‌ویژه کارل اشمیت، حقوق‌دان نازی که متأسفانه اعادۀ اعتبار شده، با آن نگاهش به سیاست که تمایز «دوستان» و «دشمنان» را جوهر سیاست می‌دانست- اما لش از این کار نفرت داشت. هرچند او نسبت به ظهور یک «طبقۀ جهانی» (یا مطلوب‌بودن آن) ظنین بود، دائماً از مفهوم «زندگی مشترک» استفاده می‌کرد. در برابر «خوش‌بینی» تکنوکراسی و فرهنگِ تراپی و رؤیاهای قشنگ رفاه سرمایه‌دارانه، منبع امید او همین بود:

اگر ایدئولوژی‌های ترقی‌خواهانه به امیدی حسرت‌بار علیه امید به بهتر شدن اوضاع تنزل یافته‌اند، باید به دنبال احیای امیدی نیرومندتر باشیم، امیدی که به زندگی اعتماد کند بدون اینکه خصلت تراژیک آن را انکار کند یا بخواهد تراژدی را تحت عنوان «عقب‌افتادگی فرهنگی» توضیح دهد. تنها اکنون است که می‌توانیم قدر این نوع امید را بدانیم، اکنون که نوع دیگر امید، که خوش‌بینی نام بهتری برایش است، کاملاً نشان داده که چیزی به جز خوش‌خیالی نیست.

خوش‌بینی ترقی‌خواهانه اساساً بر انکار محدودیت‌های طبیعی قدرت و آزادی انسان استوار است، و نمی‌تواند برای مدتی طولانی در جهانی که آگاهی از این محدودیت‌ها در آن اجتناب‌ناپذیر شده دوام بیاورد. درمقابل، آن حالتی که به‌درستی آن را امید، اعتماد، یا حیرت خوانده‌اند -سه نام برای یک وضعیت احساسی و ذهنی واحد- شاهدی است بر خوب‌بودن زندگی با وجود محدودیت‌هایش.

البته امید، اعتماد، و حیرت اموری مادی نیستند، و خام‌اندیشانه است که فکر کنیم می‌توانیم آن‌ها را مثل سابق داشته باشیم. از طرفی، شاید مغرورانه باشد که معتقد باشیم امروزه همه‌چیز فرق کرده است.

در پایان رمان دلیلو، جک، راوی داستان، از این صحبت می‌کند که هر شب با همسر و پسرش به یک پل هوایی می‌روند تا غروب‌های زیبا و جدیداً رنگارنگ را در آسمان مشاهده کنند که اخیراً یک ابر سمی بزرگ که بر اثر یک انفجار شیمیایی ایجاد شده در آن شکل گرفته است.

بی‌شک حیرتی در اینجا هست، همه‌اش حیرت است، فراتر از همه حیرت‌های پیشین، اما نمی‌دانیم نگاهمان آغشته به ترس است یا تعجب، نمی‌دانیم چه چیزی را تماشا می‌کنیم یا چه معنایی دارد، نمی‌دانیم دائمی است یا نه، این سطح جدیدی از تجربه است که به‌تدریج به آن عادت می‌کنیم، و تردید‌های ما سرانجام در آن گم می‌شود، یا شاید فقط یک پدیدۀ جوی عجیب است و به‌زودی از بین می‌رود.

شاید مسئلۀ دشوار درمورد ویران‌شهر، یا دربارۀ آینده، تشخیص تعجب از ترس باشد.

منبع: ترجمان
کد مطلب: ۳۶۸۳۳۴
لینک کوتاه کپی شد

پیوندها

دیدگاه

تازه ها

یادداشت