زندگی سخت و دردناکِ بازیگر تلویزیون در کودکی؛ من از بی‌جایی زیرِ ماشین می‌خوابیدم

یک بازیگر پیشکسوت گفت: کودکی سختی را پشت سر گذاشتم. شاید باور نکنید کسی اندازه من عذاب نکشیده است. من از بی‌جایی زیرِ ماشین می‌خوابیدم.

زندگی سخت و دردناکِ بازیگر تلویزیون در کودکی؛ من از بی‌جایی زیرِ ماشین می‌خوابیدم

فرج‌الله نورمحمد گل‌سفیدی، نامِ کامل بازیگر پیشکسوت سینما و تلویزیون است؛ متولد ۱۳۳۷ روستای گلسفید شهرستان لنگرود، سه پسر دارد که در سینما به عنوان فیلمبردار، کارگردان در پشت صحنه فعالیت می‌کنند. شروع فعالیت حرفه‌ای‌اش از نوجوانی در تئاتر بود و در سال ۱۳۷۰ با  فیلم «سیرک بزرگ»، پا به دنیای تصویر گذاشت.

با سریال ماجراهای «آقای مشک عنبری» شناخته شد. از مهم‌ترین آثار او می‌توان به مجموعه‌های تلویزیونی «راه شب»، «هزاران چشم»، «در چشم باد»، «کیمیا»، «ستایش۲»، «برادر» و فیلم‌های «مسافران»، «ماموریت آقای شادی» و «فرار بزرگ»، اشاره کرد. 

گل‌سفیدی که مهمانِ این هفته برنامه «چهل‌تیکه» بود، از دوران سخت زندگی‌اش گفت که بخش‌هایی از آن را می‌خوانید:

- روستا زندگی می‌کردیم. بچه آخرِ خانواده به دنیا آمد، مادرم به علت خون‌ریزی راهی بیمارستان لاهیجان شد؛ آن موقع هم دکتر آن‌چنانی نبود. گفته بودند او را ببرید منزل، فرزندانش را سیر ببیند چرا که هفت، هشت روز دیگر بیشتر زنده نیست و دقیقاً شبِ هفتم فوت کرد. 

- من تقریباً هفت و هشت ساله بودم که مادرم را از دست دادم. پدرم مرا از خانه بیرون انداخت. یکی مرا آورد تهران و گذاشت توی تعمیرگاه کار کنم. تنها زندگی می‌کردم. زیر ماشین، توی تعمیرگاه و خیابان خوابیدم تا بزرگ شدم.

- کودکی سختی را پشت سر گذاشتم. شاید باور نکنید کسی اندازه من عذاب نکشیده است. مادرم وصیت کرده بود به پسرعموی مادریم که از من نگهداری کند. او مرا آورد، ۶ ماه هم نگه داشت و دیگر همسرش قبول نکرد و سرگردان بودم. من از بی‌جایی زیرِ ماشین می‌خوابیدم. گاهی شب‌ها، با یک مقوا و بدونِ روانداز در خیابان می‌خوابیدم و خیلی وقت‌ها، صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شدم، بدنم یخ زده بود. 

- مرا بردند تعمیرگاهی و شاگرد صافکار شدم. آن‌ها فهمیدند مادر ندارم، ماهی دو تومان حقوق به من دادند. اما شخصی که همسایه‌مان بود از خیاط های معروفِ تهران به نام عمو آقای اکبر طالب‌لو را پیدا کردم و او وقتی ماجرای زندگی‌ام را متوجه شد، مرا به خانه برد و همسرش تا مرا دید گفت گل آقا! چرا که بور بودم زاغ و سفید! مرا حمام کردند و برای اولین بار نشستم سر سفره و تازه فهمیدم در بهشتم. وقتی رختخواب پهن کردند واقعاً فکر کردم در بهشت زندگی می‌کنم. 

- من کار می‌کردم. یک آقای هنرمندی بود که نمی‌توانم اسمش را بگویم، مرا برد پیش خودش و هفت هشت سالی از من مراقبت کرد و از طریق او وارد بازیگری شدم. با ایشان می‌رفتم سر صحنه. بعد به بازیگری علاقه‌مند شدم و رفتم تئاتر و از تئاتر هم وارد سینما و تلویزیون شدم. تقریباً با تمام بزرگان بازیگری در ایران همکاری کرده‌ام.

-پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها مرا با خودش سرکار می‌برد و این‌طور به تئاتر و فضای نمایش و سینما علاقه‌مند شدم. حدوداً ۱۵ سالم بود. تا اینکه رفتم و سر فیلمی و به خاطر اضطراب، فشارم افتاد و مرا به درمانگاه بردند. بعد از آن مدتی گذشت تا سال ۱۳۵۸ یک فیلمی در شیراز، کار کردم و اولین کار در تهران را به نام «سیگنال ایکس» جلوی دوربین رفت. بعد از آن هم سریال ماجراهای آقای «مشکمبری» و به بیش از ۲۹۰ فیلم و سریال رسید. 

- با این‌که پدرم، ۳۷ سال حتی نگاهم نکرد، اما من او را دوست داشتم و برایش احترام قائل بودم. وقتی پدرم سکته کرد، ۱۳ روز در پشت اتاق سی‌سی‌یو ماندم؛ موقعی که سر چند تا کار بودم و نمونه بارزش سریال «در چشم باد» بود. بعد از به هوش آمدنِ پدرم، پزشکی از من سوال کرد که وقتی پدرت تحویلت نمی‌گیرد چرا آمدی این‌جا؟ من نگاهی به دکتر کردم و گفتم خانم دکتر از پدرم به وجود آمدم و فقط مرا نگاه کرد و نتوانست جواب بدهد.

- می‌توانم بگویم بعضی از سرنوشت‌ها این است، من می‌خواهم ورق دیگری بزنم. پدرم یک شب خانه من آمد و از بیمارستان او را آوردیم. خیلی ناراحت بود. از او سؤال کردم چرا آن‌قدر ناراحتید. گفتند من به تو بد کردم. اما من گفتم اتفاقاً کار خوبی کردی. اگر این اتفاق نمی‌افتاد امروز به من افتخار نمی‌کردی.

 

منبع: تسنیم
کد مطلب: ۳۵۶۰۲۲
لینک کوتاه کپی شد

پیوندها

دیدگاه

تازه ها

یادداشت