ماجرای تصادف مرگبار مهوش
در سرمای زمستانی دیماه ۱۳۳۹، تصادفی تلخ در خیابانهای خلوت تهران، شهری را در بهت و اندوه فرو برد. صدای مهیب برخورد دو خودرو، پایانی بود بر زندگی «مهوش» ـ معصومه عزیزی بروجردی ـ ستاره موسیقی و صدای آشنای شبهای تهران. شبی که چهارراه باستان را برای همیشه به «چهارراه مهوشکش» بدل کرد.

زمستانِ تهران، دیماه 1339، شب بیستوششم. ساعتی از یازده گذشته بود. هوای سردی که بعد از بارانی بیوقفه خیابانها را لغزنده کرده بود، روی شهر سنگینی میکرد. مردم تازه در پناه کرسیهایشان غلتیده بودند، در خوابی که هنوز به ژرفای شب نرسیده بود و درست در همین سکوتِ لرزانِ شهر، صدای مهیبی مثل انفجار خواب خیلیها را آشفته کرد.
وقتی فولوکس به چهارراه باستان در خیابان شاه رسید، گویی زمان ایستاد. هیچکس فکرش را نمیکرد که آن وقت شب تاکسیای در خیابان باشد اما بود. همان تاکسی با رانندهای خسته که پس از ساعتها پرسه در شهر، خواب و بیدار بود. درست در میانه چهارراه، تقدیر شوم رخ داد: فولوکس بدون توجه به حق تقدم وارد شد و تاکسی از راه رسید.
صدای برخورد مثل پتک روی قلب شب فرود آمد. آنهایی که هنوز بیدار بودند با ترس و تردید به سمت صدا دویدند. صحنه تلختر از هر خوابی بود. زنی بلندبالا و زیبا، بیحرکت روی زمین افتاده بود. ویولنی با سیمهای پاره چند قدم آنسوتر و کفشهای پاشنهبلند مشکی زیر پدال ماشین گیر کرده بودند. دیگر سرنشینان زخمی شده بودند. هنوز هم کسی دقیق نمیدانست چه اتفاقی افتاده اما نامی بر زبانها جاری بود که دل همه را لرزاند: مهوش.
مهوش همان معصومه عزیزی بروجردی، صدای آشنای تهران در همان لحظه جان سپرده بود. همراهانش مهری قبیحوان هنرپیشه تئاتر، حشمتالله جودکی و علی تبریزی نوازندگان ویلن و علی قندی شوهر مادر مهوش نیز در ماشین بودند.
همه مات و مبهوت دورتادور صحنه حلقه زده بودند. پچپچها بالا گرفت. از گوشهوکنار تنها یک جمله شنیده میشد: «مهوش مرده؟». خبر تا صبح مثل آتشی زیر خاکستر در محلهها پیچید. فردای آن شب همهچیز عوض شده بود. کودک روزنامهفروشِ گوشه چهارراه لابد باید با بغض میگفت: «مهوش دیگه نیست...» همان چهارراه شد نقطه عزای یک شهر. تا هفت شب بعد غریبههایی ناشناس، بینام و بیصدا، هر شب شمعی روشن میکردند. همانجا، کنار خاطرهای که حالا دیگر زنده نبود و از آن شب به بعد، دیگر کسی نگفت چهارراه باستان. همه گفتند: «چهارراه مهوشکش».
دیدگاه