داستان های شاهنامه به نثر روان: توس نابخرد و مرگ فرود برادر کیخسرو

پس از آنکه سپاه ایران به فرماندهی توس نابخرد، راه کلات را برگزید و با فرود، برادر کیخسرو، پور سیاوش درگیر و دژ کلات ویران و فرود کشته شد، سپاه پشیمان از خطای عظیمی که مرتکب شده بود، به نزد کیخسرو بازگشت.

داستان های شاهنامه به نثر روان: توس نابخرد و مرگ فرود برادر کیخسرو

خسرو با خشم و دلی پردرد و چشمانی خون بار از ریخته شدن خون برادر، به انتظار سپاه ماند. خسرو با شنیدن این خبر دردناک، سر به سوی آسمان کرده، فریاد برآورد: «ای دادگر، تو مرا هوش و رای و خرد بخشیدی، از تو شرم دارم چراکه می دانم بر آنچه رخ داده و از چند و چون آن تو آگاه تر هستی وگرنه فرمان می دادم تا هزار دار برپا دارند که تن توس شایسته آویخته شدن از دار است». خسرو پیوسته از خود می پرسید: «چرا آن توس نادان ناهشیار لشکر به سوی حصار کلات برد که نفرین بر او باد، همو بود که گودرزیان را نیز به خطا کشاند که نفرین بر او باد. شگفتا پس از آن همه اندرز و پند و سفارش که از راه کلات نرود، برفت و برادر مرا بکشت و دژ او را بگشود و بسوخت! چه می شد کسی چون توس به این گیتی پای نمی نهاد، دریغ و افسوس برای فرود، آن برادری که پهلوانی دلیر، جوانی تیزچنگ با گرز و تیغ بود و همانند پدرم بی گناه کشته شد؛ آن هم به دست سپهدار من.

به راستی که توس را مرگ شایسته است.

جایگاه او بند و چاه است و بس، چراکه نه در سرش مغز است و نه در تنش رگ». خسرو از خون برادر و کین پدر، خسته جگر و آزرده بود و در خود می پیچید، سپاه را خوار کرد و از خود براند و پیوسته از مژگان خون فشاند، هیچ یک از سران سپاه را نپذیرفت که روانش از مرگ برادر سخت درهم شکسته شده بود. توس و گودرز می دانستند چه نابخردی ها کرده اند و خود در ماتم نشسته، نمی دانستند با جنایتی که مرتکب شده اند، چه کنند و چه گونه کیخسرو، شهریار ایران را آرام گردانند. سرانجام به نزد رستم رفتند که او پایمردی کند، با این پوزش که آنچه باید رخ می داد، رخ داده است وگرنه هیچ کس آهنگ رزم با فرود را نمی داشته و در آنچه واقع گردیده، همه ناتوان و دست فروبسته بودند، کجا توس آرزوی کشته شدن فرزندش، زرسپ و دامادش ریو را می داشته، هرگز اندیشه آزردن خسرو به سر توس راه نیافته و آنان به روشنی نمی دانستند که آن جوان، برادر خسرو و فرزند سیاوش است و او را ترکی پنداشته بودند که سودای مبارزه با سپاه ایران را دارد و از رستم خواستند تا خواهشگری کرده، شهریار به جوانی اش، آنان را ببخشاید و به خسرو بگوید تنها نواده کاووس کی در این میانه کشته نشد که فرزند توس نیز هلاک گردید و فرجام جنگ چنین است. دیرهنگام همان روز، تهمتن به نزد شاه رفت، زمین ادب ببوسید و او را بسیار بستود و گفت: «شهریارا، به خواهشگری آمده ام تا بر توس و سپاه او ببخشایی. تو خود نیک تر می دانی که هیچ کس بی بهانه نمی میرد و آنچه رخ داده، تقدیر الهی بوده وگرنه کسی در سپاه ایران نسبت به برادر شهریار ایران گمان بد نمی داشته. در سرشت توس تندی و خشم هست، اما ناهشیاری و کین جویی نیست، این تلخ رویداد، دل همگان را خسته و رنجور گردانیده، گویی دست تقدیر پرتوان تر از آن بوده که توس را بازدارد تا فرزند خویش، زرسپ را به قتلگاه بفرستد و خون آن جوان برومند این گونه بی گناه بریزد». خسرو در پاسخ رستم گفت: «ای پهلوان ایران زمین، دلم از ریخته شدن خون برادر سخت آزرده است، اگرچه دلم پردرد و پیچان است، اما سخن تو مرا آرام می گرداند». آن گاه رستم اجازه خواست تا توس به درگاه شهریار ایران آید و آرزو کرد دل شاه نسبت به او نرم گردد. شهریار ایران با اکراه خواهشگری رستم را پذیرفت و اجازه داد توس به بارگاه او وارد شود. رستم در پاسخ، شهریار را آفرین کرد با این آرزو که تا روزگار روزگار است، جاودان و انوشه بماند و همچنان زمین، بنده او باشد و تاج و تخت او پایدار و گیتی دستمایه فر و شکوه او. آن گاه توس بار یافت، زمین ببوسید، پوزش خواه سر فروافکند و گفت: «من خود، دلی آکنده از غم دارم برای آنچه رخ داده؛ که اندوه من دوگانه است، تیمار فرزند و تیمار فرود و فراتر از همه جانم آکنده از شرم شهریار ایران است و برای جان پاک فرود و زرسپ، درونم چون آتشکده ای در تب و تاب است و می دانم گنه کار هستم و خود پیوسته خویشتن را سرزنش می کنم، اگر شاه فرصتی دوباره به من دهند، بروم و کین خون سیاوش را بگیرم و آن پستی را به بلندی رسانم و همه رنج لشکر را بر دوش کشم؛ خواه دشمنان ایران را از پای درآورم و خواه خود در راه آبروی ایران جان بسپارم. بر آنم که از این پس آرام و راحت بر خود حرام گردانم و جز ترک رومی، کلاهی بر سر ننهم و همه همت خویش را در راه حفظ آبروی ایران و گرفتن انتقام خون سیاوش به کار گیرم». شاه با شنیدن این سخنان آرام گرفت که دلی مهربان داشت و در اندیشه کینه ورزی نبود. روز دیگر که شاه بر سپاه ببخشود، رستم با گروهی از سرداران سپاه و پهلوانان ایران زمین به درگاه آمدند و شهریار به آنان گفت: «دیدید چه گونه منوچهر، انتقام خون نیای خویش، ایرج را از سلم و تور گرفت و دامن خویش را از ننگ پاک گرداند و اکنون خون سیاوش بر زمین مانده و بسیار از گودرزیان در این میانه کشته شده اند و در دشت های تورانیان هنوز دست و پای بریده و درهم شکسته ایرانیان پراکنده است، گویا سودای آن دارید که روزگار را به خوشی بگذرانید و از آنچه تورانیان با شما و نیاکان تان کرده اند، آسان بگذرید». دلیران سپاه ایران چون رهام، گرگین، گودرز، توس، خرادبرزین، زنگه شاوران، بیژن و گیو و دیگر کندآوران از شرم در برابر شهریار ایران سر فرو افکنده ایستادند و سپس بر خاک بوسه زده، گفتند: «ای شهریار نیک اختر شیردل، ما همه بنده تو هستیم و از آزردگی خسرو سخت شرمنده ایم، اگر شهریار ایران فرمان جنگ صادر فرمایند، همه ما آماده سرفشانی هستیم». شهریار چون این سخن بشنید، گیو را نزد خود فراخواند و او را بر جایگاهی رفیع بنشاند و بنواختش و خلعتش بخشید و به او گفت: «اگر من بر اورنگ شهریاری تکیه زده ام، به لطف تو بوده است». و افزود اینک که سپاه را به فرماندهی توس روانه توران زمین می کند، توس نباید بدون مشورت با او، دست به اقدامی بزند و او نیز هرگز در سپاهی گری تندی نکند که کاری سهمگین است و نباید این نبرد را خرد بشمرد و آرزو کرد روان او و برادرش، بهرام و خاندان گودرز پیوسته روشن بماند.

سپس همه فرماندهان سپاه را روانه کرده، رستم را به نزد خود فراخواند و تا بیگاه و رنگ باختن آفتاب با او به گفت وگو نشست و درباره روانه گردانیدن سپاه به توران به کین خواهی سیاوش سخن گفتند.

بیشتر بخوانید: عاشقی کردن رستم

با دمیدن روشنای صبح روز بعد، توس همراه با گیو و گودرز در درگاه شهریار ایران حاضر شدند و شاه همان گونه که رسم کیانیان بود، به توس اختر کاویانی را سپرد و از اخترگویان روز فرخنده ای را خواستند تا در آن روز، سپاه را گسیل دارند و چون روز روانه شدن سپاه مشخص شد، شهریار به دشت رفت تا از سپاه ایران سان ببیند و آن را بدرقه کند. خسرو در برابر خویش لشکری را دید که همچون کوه استوار بود. آنان از برابر شاه گذر کردند. از پس سپاه، سپهدار توس به نزد شاه رفته زمین ببوسید و او را آفرین کرد. شاه همچنان به نظاره ایستاده بود و جهان از بانگ اسبان به خروش آمده، از سم ستوران ابری از زمین برخاست و از فراوانی جوشن و افراشته شدن درفش کاویانی، آسمان رنگ بنفش به خود گرفت و بدین گونه سپاه ایران دگرباره راهی توران زمین شد تا انتقام خون سیاوش را بستاند که این نبرد، آبروی ایران زمین و نماد پاسداری از خون بی گناهان بود.

ز اختر یکی روز فرخنده بجست/ که بیرون شدن را کی آید درست

همی رفت با توس خسرو به دشت/ بدان تا سپهبد بدو برگذشت

یکی لشکری همچو کوه سیاه/ گذشتند بر پیش بیدارشاه

ز بس جوشن و کاویانی درفش/ شده روی گیتی سراسر بنفش.

نویسنده: مهدی افشار

منبع: شرق

کد مطلب: ۲۱۶۷۹۹
لینک کوتاه کپی شد

پیوندها

دیدگاه

تازه ها

یادداشت