ظهیرالدوله؛سمفونی مردگان

ظهیرالدوله عجیب‌ترین میراثی است که پدری برای فرزندانش می‌گذارد. یک گورستان با اسامی‌ای که تاریخ فرهنگ و هنر زیر سنگینی آن کمر خم می‌کند.

ظهیرالدوله؛سمفونی مردگان

بیش از نیم‌قرن است که همه بار آن افتاده بر دوش فروغ فرخزاد، غافل از اینکه زمین آن خاک خودش جورکش ده‌ها نام دیگر است و معلوم نیست چطور در این کمتر از ۱۰۰سال تاب آورده است از این حجم از وزن. ظهیرالدوله روزگاری یک تکه زمین بیابانی بود تا آنکه آنجا خانقاهی ایجاد شد و بعدتر مدفن ظهیرالدوله. بعد از او هنرمندان راهی آنجا شدند. افرادی مانند درویش‌خان، ملک‌الشعرای بهار، قمرالملوک وزیری، رهی معیری، ایرج‌میرزا و روح‌الله خالقی. این گورستان که رفت‌وآمد به آن فقط یک روز در هفته است، از سال۵۸ کفن و دفن در آن ممنوع شد و حتی مالکان آن هم اجازه خواب ابدی در آن را پیدا نکردند. ثبت ملی این باغ روز اول اردیبهشت۱۳۷۷ که همزمان با سالروز فوت ملک‌الشعرای بهار است، انجام شد؛ اما این ثبت مزیتی برای حفاظت از آن نشد. احمدآقا صفایی، وارث کنونی ظهیرالدوله از روزهایی می‌گوید که سیل چنان آسیبی به این مکان زد که لقمه‌ای چرب شد برای نابودی آن، اما آنها حفاظت از گورستان را به هیچ مبلغی نفروختند.

ظهیرالدوله؛سمفونی مردگان

 به اندازه نیم‌قرن است که همه بار «ظهیرالدوله» افتاده بر دوش فروغ فرخزاد، غافل از اینکه زمین آن خاک خودش جورکش ده‌ها نام دیگر است و معلوم نیست چطور در این کمتر از ۱۰۰ سال تاب آورده است از این حجم از وزن. ظهیرالدوله روزگاری نه نام داشت و نه رسم. یک تکه زمین بود که حالا افتاده به «دربند». بیابانی بود یا تک و توک درختانی که شد خانقاه و بعدتر مدفن ظهیرالدوله.

بعد از او بود که یکی یکی هنرمندان در خواب ابدی راه به آنجا پیدا کردند. درویش‌خان، ملک‌الشعرای بهار، قمرالملوک وزیری، رهی معیری، ایرج‌میرزا، محمد مسعود، روح‌الله خالقی فقط چند نام هستند، باقی خفتگان نیز دست کمی از این اسامی ندارند. به واسطه همین اسامی ظهیرالدوله با وجود آنکه ملک شخصی و میراثی است، هم اسم و رسم پیدا کرد، هم مرموز شد و هم رفت و آمد به آن محدود و کنترل شد. یک گورستان وراثتی که روز اول اردیبهشت ۱۳۷۷ ثبت ملی شد. این روز مصادف با سالروز مرگ ملک‌الشعرای بهار نیز است. بازدید از ظهیرالدوله اگرچه محدود است، اما برخلاف بسیاری از این اماکن، به صورت رایگان است. البته هرچند کلیدداران این مجموعه طمع مالی ندارند، اما تورها فرصت را مغتنم می‌دانند و از همان چند ساعت خوب پول درمی‌آورند.

ترکیب مرگ و زندگی، یا حتی نفس کشیدن کنار به کنار سنگ به سنگ گور، در کمتر از ‌صدسال قبل بخشی از خانه و زندگی در همین تهران بوده است. در خانه‌ باغ‌ها در همان وقت که نفس می‌کشیدند، وقتی از نفس می‌رفتند، گوشه‌ای خاک می‌شدند و کنار به کنار آن باقی اعضا نفس می‌کشیدند تا از نفس بیفتند تا می‌رفتند با یک سنگ هویتی و نقش و نگارهای خاص. مثلا مرتضی محجوبی، یک پیانوی سنگی بالای سرش حک شده، چندتایی بیشتر کشکول و تبرزین. در میانه خیابان دربند، اکنون فقط یک ظهیرالدوله مانده که خاندان صفایی با چنگ و دندان آن را نگه‌ داشته‌اند. این گورستان موروثی، نفس به نفس چند گور خانوادگی دیگر بوده که یکی‌شان بعد از سیل معروف ۶۶ صاف شد و چند طبقه‌ای بالا رفت، مانند آن یکی دیگر چند بلوک پایین‌تر. یکی‌شان اما هنوز مانده که پشت دیوار ظهیرالدوله است و ابوالحسن صبا و چند سنگ گور دیگر آنجاست.

 

 خانقاهی در یک کف دست بیابان

برای ظهیرالدوله داستان زیاد نقل شده است که بخش‌هایی از آن داستان‌سرایی است و بخش‌هایی از کنار واقعیت و حقیقت رد شده‌اند. احمدآقای صفایی، به همراه خواهرش، از فرزندان درویش رضا هستند که تا سال ۶۶ در ظهیرالدوله ساکن بود. بعد از فوت او نیز همسرش تا سال ۸۹ همان‌جا ماند. بچه‌های‌شان اما خوش نداشتند در باغی که نیم بیشتر آن گورستان بود، بمانند، همان اطراف خانه گرفتند. بعد از مرگ مادر اما، مسوولیت افتاد گردن خواهر و برادر که از اعضای هیات امنا نیز هستند. مسوولیت یعنی مدیریت آنجا، چه کسی برود و چه کسی نیاید، تیمار باغ و نگهداری سالن‌هایی که محل مراسم‌های عیدها و گردهمایی‌هاست.

احمدآقا صفایی، بالای سالن دراز، سمعک به گوش نشسته است. آنجا که شاهد و ناظر اتفاقات بوده که هیچ، هر جا را به نقل از پدر می‌گوید، تاکید می‌کند «آن طور که شنیدم».

احمدآقا صفایی: «صفی‌علیشاه بعد از چهار سال زندگی در هند، به تهران سفر می‌کند و در خیابان خدابنده‌لو منزلی می‌گیرد و بعد از شهرت ادبی و عرفانی، حاج صیف الدوله ملایری که مشاور ناصرالدین‌شاه بود، این باغ را به او تقدیم می‌کند مقبره او نیز در اینجاست. در طول زمان جمعیت طرفداران صفی‌علیشاه زیاد می‌شود و به شاه هشدار می‌دهند که مراقب باش. علی‌خان ظهیرالدوله که داماد شاه و وزیر تشریفات بوده برای گزارش فرستاده می‌شود، او به شاه اطمینان می‌دهد که صفی‌علیشاه خطری برای او ندارد و بعد مرید او می‌شود و چنان در عرفان پیش می‌رود که بعدها جانشین او در عرفان و تصوف اسلامی می‌شود».

در سال ۱۳۱۷ ظهیرالدوله، انجمن اخوت را به عنوان نخستین انجمن برای حل مشکلات مردم پایه‌گذاری می‌کند. در راهی که صفی علیشاه از هند به ایران داشت، در بافق یزد با سه برادر به نام‌های‌ درویش حسین، درویش خیرات و درویش خرم آشنا می‌شود. برادرانی که همراه صفی علیشاه راهی تهران می‌شوند و در همان خانه خدابنده‌لو جاگیر می‌شوند. تا روزی که این باغ که آن موقع بیابان بوده به صفی‌علیشاه داده می‌شود و خانقاهی آنجا تشکیل می‌شود. برادران به خانقاه می‌روند. درویش خیرات، پدربزرگ احمدآقا صفایی است که اتفاقا زود از دنیا می‌رود و درویش رضا پدر او، نزد عموها در همین باغ می‌ماند.

احمدآقا صفایی: «اینجا اتاق‌هایی دراز با عرض کم داشت. در اصل یک قطعه زمین بزرگ که جسته و گریخته درخت‌هایی داشت و درویش حسین شروع کرد به کاشت درختان و یک دیوار گلی هم به عنوان حصار کشید. باغ ظهیرالدوله آن بالا - بالای دربند- بود. اما هر روز از باغش تا اینجا می‌آمد و زیر درخت دغدغان که بعدها بر اثر ساختمان‌سازی خشک شد، چای می‌خورد و می‌رفت باغ خودش. یک روز، پایش به سنگی خورد و وصیت کرد او را اینجا دفن کنند».

از این سالن که بیرون بیایید، میان چند سنگ قبر، یکی متعلق به ظهیرالدوله است. یک کفه دست سنگ با اسم و نشان. اما شهرت باغ و گورستان، به نام او خورده است. ظهیرالدوله خود نیز اهل موسیقی بود. او درویش رضا را تشویق می‌کند که به دلیل صدای خوش حتما تعلیم ببیند. از همان وقت سنت آموزش و تحصیل موسیقی در خانواده می‌ماند تا همین امروز.

احمدآقا صفایی: «آن موقع از اینجا که نگاه می‌کردی تا مسجد امیرالمومنین دزاشیب بیابان بود و اینجا در حال رونق گرفتن. آن موقع این طور بود وقتی شخصیت‌ها از جایی خوششان می‌آمد می‌گفتند من را اینجا دفن کنید. البته در جاهایی اشاره شده که اینجا جزو قبرستان امام‌زاده قاسم بوده، در حالی که باغی شخصی است. اما همین کنار قبرستان خانوادگی چند خانواده بوده که حالا صاف شده و ساختمان ساختند».

بعد از ظهیرالدوله درویش خان هم آنجا دفن می‌شود و ایرج‌میرزا هم. احتمالا روز اول اردیبهشت و سکوت غروب ظهیرالدوله را باید تصنیف «بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد- از آنکه دلبر دمی به فکر ما نباشد» درویش‌خان بشکافد، اما یک سکوت کامل است. احمدآقا صفایی: «باقی هنرمندان بعدتر وصیت می‌کردند که اینجا دفن شوند آن هم به عشق و علاقه ظهیرالدوله». ملک‌الشعرا بهار، فروغ فرخزاد، رهی معیری و بقیه بعدتر یکی یکی راهی اینجا شدند. البته اعضا، مریدان و وابستگان به انجمن اخوت هم همین‌جا جاگیر شدند. در اصل انجمن اخوت حدود ۶۸ - ۶۹ سال پیش به‌طور رسمی این مجموعه را مدیریت می‌کرده، یکی دو سالن ساخته و چند اتاقک به عنوان آرامگاه. کسانی که قرار بوده اینجا دفن شوند هم باید مجوز انجمن را دریافت می‌کردند. مثلا نقل است برای فروغ دربار هم پادرمیانی می‌کند تا مجوز دفن صادر شود.

آن موقع این طور بوده که برای خانم‌ها در همین سالن که نزدیک‌ترین فضا به در ورودی ظهیرالدوله است، صندلی می‌چیدند و در بیرون برای آقایان. همان‌جا هم میز و شیرینی می‌گذاشتند و یکی سخنرانی می‌کرده و مراسم از دفن تا ختم و بزرگداشت برگزار می‌شده است. احمدآقا صفایی: «آن طور که شنیدم برای مراسم درویش‌خان جمعیت زیادی آمده بودند و برای بهار هم. شعرهای سیاسی داشت و طرفدار زیاد داشت اما برادران طاهری -موسیقی‌دان- چون چندان مشهور نبودند، جمعیتی نیامد. مجلس فروغ فرخزاد هم خیلی شلوغ شد».

 بهار شاه‌نشین ظهیرالدوله

مقبره‌ای بلندبالا با ستون‌های سنگی سفید که چند پله‌ای آن را بالا برده، در نخستین ورود به ظهیرالدوله، طنازی می‌کند. مقبره ملک‌الشعرا بهار که از اول اردیبهشت ۱۳۳۰ آنجا خفته است. نوشته‌ها هنوز سرپاست و سنگ‌ها تمیز است و چندشاخه گل بر مزار است. چهرزاد بهار، تنها دختر بازمانده از اوست. شاید حتی تنها بازمانده از تمام آن خفتگان. باقی یا رفته‌اند یا مهاجرت کرده‌اند. خانم چهرزاد آن وقت‌ها  ۱۴-۱۵ ساله بوده و خاطرات زیادی به یاد ندارد که چرا ظهیرالدوله انتخاب شد. خانم چهرزاد بهار: «انتخاب خانواده بود که هم نزدیک به تهران بود و در عین حال خانقاهی بود که شب‌های جمعه دراویش جمع می‌شدند و محفل داشتند. در پرس‌وجو با این و آن گفتند جای خیلی خوبی است. البته تا آن موقع این قدر قبر نبود. آن طرف مقبره پدرم مرحوم صبا دفن شده است. یعنی بین آنها یک دیوار است». آن موقع خانه بهار در خیابان ملک‌الشعرای بهار در ضلع جنوبی ورزشگاه امجدیه بود. خانم چهرزاد همراه با مادرش یک اتوبوس سوار می‌شدند تا تجریش. از آنجا یا پیاده خیابان دربند را بالا می‌رفتند و یا ماشین گذری آنها را می‌برد.

خانم چهرزاد بهار: «پدرم در میان دو دوست نزدیکش خوابیده است. رشید یاسمی- شاعر و نویسنده بود و دیگری دکتر لقمان‌الملک ادهم پزشک و دوست صمیمی بهار که تلاش او باعث شد از تبعید اصفهان آزاد شود». شکوه مقبره بهار چشمگیر است که البته انجام آن نه ساده بوده و نه ارزان. خانم چهرزاد بهار: «آن وقت‌ها مادرم بیمار بود و نمی‌توانست راه برود و من کارهایش را می‌کردم. زمستان‌ها به دلیل سرمای شدید آنجا، تاکید داشت که بروم و روکش‌هایی را که بود، بیندازم که سرما نزند و به مقبره آسیبی وارد نشود. سال‌ها امکانات مالی نداشتیم و نمی‌توانستیم مقبره‌ای بسازیم. مادرم هم می‌خواست مقبره پدر را بسیار عالی بسازد که امکانش را نداشتیم. یک مقبره ساده بود و همه هم می‌گفتند چرا این قدر ساده است. تا اینکه مرحوم عبدالرحیم  جعفری مدیر انتشارات امیرکبیر که مرد نازنینی بود به منزل ما آمد و دیوان اشعار پدر را او چاپ کرد و پول چاپ خرج ساختمان مقبره شد. چکی به ارزش ۵۰ هزار تومان داد و آن موقع در سال ۱۳۳۵ با آن رقم مقبره را ساختیم».

 تعطیلی ظهیرالدوله

کنار بعضی از قبور با سنگ‌های قدی، سنگ‌های کوچکی است با یک نام، بی‌توضیح و حرف اضافه، اما در نام با قبر قدی مشابه است. اینها کسانی هستند که مقبره خود کنار عزیز از دست رفته، خریده بودند، اما هیچ‌وقت فرصت نکردند آنجا دفن شوند. این اتفاق بعد از انقلاب رخ می‌دهد.

احمدآقا صفایی: «بعد از انقلاب دیگر به کسی اجازه دفن ندادند، حتی اگر درخواست کرد. تا قبل از انقلاب انجمن اخوت سمت مالکیت اینجا را برعهده داشت و هزینه‌ها را هم پرداخت می‌کرد، اما بعد از تعطیلی انجمن، پدرم مسوولیت را بردوش گرفت و دیگر اجازه دفن نداد. البته شهرداری هم از این موضوع حمایت کرد. تنها چهار نفر که مرتبط با عرفان بودند و از دولت مجوز داشتند، بعد از انقلاب اینجا دفن شدند».

خانم چهرزاد بهار: «مادرم پهلوی پدرم جایی را برای خودش درست کرده بود. آن‌وقت‌ها می‌گفتند برای بزرگان گچ‌بری می‌کنند و مانند اتاق درست می‌کنند. اسمش بود «قبر پیغمبری». مادرم مرداد ۵۸ فوت کرد، با آنکه در ظهیرالدوله جایی داشت، اما بعد از انقلاب دیگر اجازه تدفین نمی‌دادند. شاید از طرف دولت بود. هیچ دلیلی نگفتند. یا گفتند همسایه اعتراض می‌کنند و از این حرف‌ها». بخشی از محدودیت‌ها بر می‌گردد به شیوه رفتاری بازدیدکنندگان و بخشی هم سیاست دور کردن قبور از حریم شهری.

نصرالله حدادی، مورخ و تهرانگرد و پژوهشگر تهران‌شناس: «انتقال گورستان‌ها به خارج از شهر، از اواخر دوره پهلوی شروع شد. آن موقع مردم سعی می‌کردند محل تدفین نزدیک باشد یا یک مکان متبرکه باشد که راحت سر بزنند. با ساخت بهشت زهرا قرار شد اموات در آنجا دفن شوند مگر برخی افراد که ترجیح می‌دادند در آرامگاه متفاوتی یا آرامگاه اختصاصی دفن شوند».

احمدآقا صفایی: «به دلیل حضور مقبره هنرمندان در اینجا، مردم در موارد بسیاری نظم و انضباط را رعایت نمی‌کردند، گاهی از دیوار بالا می‌آمدند. در عین حال، بعد از آنکه جوانان با تعدادی از این هنرمندان آشنا شدند تمایل به بازدید بالا رفت، اما در مواردی کارهایی می‌کردند که با شئون  این مکان همخوان نبود. به خصوص که این محدوده فضای بسته است، گاهی بیش از حد راحت می‌شدند. خانواده صفایی هم به دلیل نوع اعتقادات، محدودیت‌هایی اعمال کرد و کار به جایی رسید که هیات امنا تصمیم گرفت مانند خیلی جاها، آن را زنانه و مردانه کند».

خانم چهرزاد بهار: «می‌گفتند همه برای فروغ می‌آیند و چه کار می‌کنند. زنِ ماهی بود. من دوستش داشتم. قمرالملوک وزیری هم آنجاست، او هیچ کس را نداشت و مقبره‌اش خیل ساده است». قمر فرزند خوانده‌ای داشته که سال‌ها به او سر می‌زده و سنگش را خاک‌گیری می‌کرده است.

در اطلاعاتی که منتشر شده سال ۹۱-۹۰ را به عنوان یک تعطیلی یک‌ساله مشکوک اعلام کرده‌اند. اواخر سال ۸۹، خانم «خانم باقری فهرجی» همسر درویش رضا که همه او را به نام خانم درویش می‌شناختند، فوت کرد و درها به نوعی بسته شد. این اتفاق برای یک سال ادامه‌دار شد تا فردی برای حضور دائم در آنجا انتخاب شد.

 سیل ویرانگر ۶۶

مرداد ۶۶ یک روز صبح بود که باران شروع شد و به اندازه یک ساعت بی‌نفس بارید. بالای رودخانه دربند، یک سد شنی بود که درست و درمان محاسبه نشده بود، آب شن و ماسه را می‌آورد پایین و دسته‌جمعی شروع به کندن دیوارها می‌کنند. گورستان خانوادگی کناری، حسابی شخم می‌خورد. دیوار ظهیرالدوله کنده شد و سیل شن و ماسه تا نیمه سالن و اتاق‌ها را گرفت. حتی چند سنگ قبر را زخمی کرد. گورستان کناری، دیگر هیچ‌وقت به عقب برنگشت. صاحبان خانه مهاجرت کرده بودند و کلیددار، آن را گذاشت و رفت. حالا یک ساختمان چندین طبقه جای آن را گرفته است. اتفاقا پیشنهاد صاف کردن ظهیرالدوله همان موقع مطرح شد. این بهترین زمان بود که بلدوزرها آنجا را صاف کنند. اتفاقا پیشنهاد تبدیل آن به فضای سبز هم مطرح شد، اما خانواده صفایی پای ظهیرالدوله ایستاد. درویش رضا یک هفته بعد از این سیل فوت کرد. خانواده و مریدان جمع شدند و تا چهلم آنجا را سرپا کردند. حتی درویش رضا و همسرش هم در آنجا دفن نشدند.

خانم چهرزاد بهار: «بعد از انقلاب چند اتفاق افتاد. اطراف برخی از مقبره‌ها مثل پدرم و یاسمی که پیش از آن، نرده آهنی کشیده بودند که محفوظ بماندو حتی بعضی هم طاق آهنی داشت، اما آمدند، بریدند و بردند. بلای دیگر، سیل و سیلابی بود که از بالای شمیران شروع شده بود و آمد پایین و بعضی خانه‌ها و مقبره‌ها را از بین برد و اینجا را هم خیلی خراب کرده بود. من وقتی متوجه سیل شدم، رفتم به سمت ظهیرالدوله. از سر پل تجریش به بالا با هیچ وسیله‌ای نمی‌شد بالا رفت. در گل و لای به مقبره رسیدم و دیدم چه خبر است. درویش رضا که آنجا را اداره می‌کرد سکته کرده بود و مرده بود. دیدم چند جوان آنجا هستند که در حال پاک کردن و تمیز کردن هستند. مقبره دکتر لقمان، پدرم و یاسمی چون بلندتر از زمین بود، سالم مانده بود و بقیه خراب شده بود. بعدا مردم آنها را درست کردند».

 ثبت ملی بدون مسوولیت

آرامستان ظهیرالدوله یک میراث خانوادگی است که خانواده قصدی برای تغییر کاربری آن هیچ‌گاه نداشته و هنوز هم ندارد. تلاش آنها حفظ مجموعه است. هر چند لقمه دندان‌گیری است که شهرداری به آن چشم دارد، میراث فرهنگی آن را می‌خواهد و اوقاف هم به آن چشم دارد. این مجموعه می‌تواند محل بزرگی برای کسب درآمد باشد. هر چند اکنون که رایگان است و تمام هزینه‌های نگهداری آن بر عهده خانواده است، تورها برای بازدید از آن ارقامی از بازدیدکننده‌ها دریافت می‌کنند که ریالی از آن به خانواده نمی‌رسد.

سال ۱۳۷۷ این مجموعه به ثبت ملی رسید. این ثبت تنها به این دلیل است که تغییری در این مجموعه ایجاد نشود. این عدم تغییرات در این حد است که کاشی‌های سردر ورودی یکی در میان ریخته است و احتمالا به مرور زمان بیشتر از این تخریب خواهد شد، اما ترمیم و بازسازی در این حد هم در مجموعه مسوولیت‌های سازمان میراث قرار ندارد. آن قدر این ثبت بی‌اثر است که حتی خانم چهرزاد بهار آن را بعید می‌داند. همین عده محدود می‌دانند که این گورستان موروثی که شخصی است، همه بار هزینه‌هایش بر یک خاندان است که دست به دست می‌چرخد.

منبع: دنیای اقتصاد
کد مطلب: ۳۶۷۲۸۵
لینک کوتاه کپی شد

پیوندها

دیدگاه

تازه ها

یادداشت