نقد فیلم Minari – بذرهای امید

سرنا_تا بحال برایتان پیش آمده در چنین موقعیتی قرار گرفته باشید، کسی برای شما و زندگی پیش رویتان تصمیم بگیرد و شما تا انتهای مسیر به ناچار وی را همراهی کنید؟

نقد فیلم Minari – بذرهای امید

میناری فیلمی درام ساخته ی لی ایزاک چانگ ، از همراهی خانواده‌ا‌ی می‌گوید که میان خواسته ها، اهداف و سرنوشتشان گره خورده‌اند، جدیدترین اثر چانگ، داستان زندگی خانواده کشاورزی مهاجر را در سرزمین رویاها روایت می کند که با چالش ها و سختی‌های زندگی دور از وطن، با بار مشکلات اقتصادی و عاطفی دست و پنجه نرم می‌کنند. خانواده‌ای جوان متشکل از پدر، مادر، دختر و پسر.

آغاز میناری با نمایش آرام چمنزار سبز و آسمان روشن محل جدید زندگی خانواده داستان که از کالیفرنیا نقل مکان کرده اند، آغاز می شود. موسیقی متن آرام با اهالی خانواده و نگاه های کنجکاو آن و دیوید به محیط اطرافشان، حس خوبی را به مخاطب القا می کند، شاید در حال اساس کشی به خانه ای رویایی هستیم، شاید کلبه عشق ما به مدرسه هایمان نزدیک است، شاید در نزدیکی اش پارک زیبایی ساخته باشند، تمامی رویاهایی که شاید در ذهن ما و دو کودک تصور می شد ، با چرخش فرمان ماشین و نزدیک شدن به سوی جایی که برای اهالی خانواده خصوصا مادر باورش سخت بود که بتوان چنین مکانی را خانه نامید، از یاد برده شد.

زندگی در مزرعه ای خارج از شهر، دور از همسایه ها، خیابان، مغازه مدرسه و متفاوت با محل سکونت سابقشان، جیکوب، مونیکا، "آن" و دیوید را وارد مسیر جدیدی از زتدگی کرد، مسیری که جیکوب برای خود و تمام اعضای خانواده اش انتخاب نمود. همواره این جمله را در تمامی مراحل زندگی خویش تا به امروز، بخاطر دارم: در کار تیمی مجال هیچ اشتباهی نیست و لغزش یک نفر موجب می‌شود تمامی افراد تیم تاوان دهند، مسیری که جیکوب انتخاب کرده از همان ابتدا با چالش‌هایی همراه می‌شود، در کنار مخالفت مونیکا با هدف جیکوب و زندگی در انزوا، کشت محصولات کره‌ای در خاک آمریکا، با دست‌های خالی، بدون پشتوانه و به تنهایی، خود می‌تواند بار عظیمی از مسئولیت و دردسر را بوجود آورد.

روایت داستان، بسیار روشن و روان است. منتظر چیز دیگری نیستیم چون شاید همچون من بدانید راهی که جیکوب با بلندپروازی و انگیزه پیش می‌برد به بن بست ختم خواهد شد. بن بستی که مونیکا از همان ابتدا به همسرش گوشزد کرده بود. در طی روایت آرام مشقت، نا امیدی، تلاش، سازش و اختلاف در خانواده سرگردان، نکات جالبی را می‌توان دریافت که ارزش این اثر را بیشتر می‌کند، چانگ می داند مخاطب دست او را خوانده و تا پایان داستان تصویر مورد انتظار ذهنش را ترسیم کرده، پس روایت را به زیبایی پیش می برد، شاید بگوییم داستانی قابل پیشبینی با ضرباهنگ معتدل چگونه می تواند جذاب باشد و جلب توجه کند؟ اما نباید این نکته را فراموش کرد که حتی تکراری ترین داستان‌ها، با روایتی هنرمندانه شنیدنی خواهند بود.

شخصیت‌های داستان و روابط بینشان از نقاط مثبت میناری است. با بهترینشان مادربزرگ خانواده پیش می رویم. سون جا با بازی یوهن یون جا مادربزرگ دست و پا چلفتی و غیر عادی آن و دیوید، زنی میان سال که نه می تواند برای نوه هایش کلوچه بپزد نه تمایلی به داشتن رفتاری شایسته مادربزرگ دارد، ورود او به داستان، زمانی بود که مونیکا از ادامه مسیر با جیکوب دلسرد شده بود و شغل ملال آورش، مانع رسیدگی به فرزندانش می‌شد.

حضور سون جا برای مونیکا و جیکوب خشنودکننده بود و برای آن و دیوید، چالشی جالب، وقت گذراندن با زنی از نسل متفاوت، با باورهای متفاوت، از سرزمین مادری که برای دو کودک غریب و ناآشنا است، سون جا نماینده گذشته، ملیت و بوم فراموش شده فرزندانش است که با آوردن خوراکی، نوارهای ویدیویی و سرگرمی های کره‌ای سعی در یادآور شدن اصالت از یاد رفته ایشان دارد. برقراری ارتباط سون جا با آن دشوارتر از دیوید است، زیرا آن، مستقلتر از برادر کوچکش بود و سعی داشت در نبود مادرش، جایش خالی نماند، نمایش مسئولیت پذیری فرزندان ارشد که در بیشتر کارهای آسیای شرقی خصوصا سینمای ژاپن بدان تاکید می‌شود و همینطور درک بیشتر آن از شرایط زندگی او و خانواده‌اش موجب می‌شد تا در مقایسه با برادر کوچکترش کمتر به بازیگوشی بیاندیشد، زمانی که سون جا همراه دیوید و آن، در اطراف مزرعه، برکه‌ای متروکه را پیدا کردند، مادربزرگ پیشنهاد کاشتن میناری را در آن مکان داد.

برای مادربزرگ که در یکی از روستاهای سرسبز کره جنوبی بدنیا آمده بود و دوران نوجوانی اش را با بازیگوشی در کنار نهر و باغ‌ها گذرانده بود، برکه همچون مخفیگاهی رویایی بود اما برای دو کودک، مکانی خطرناک و دور از خانه، آیا زندگی آپارتمانی و دور از آسایش در کلانشهرهای غربی، دلیل بی رغبتی دو کودک است؟ در پاسخ باید پرسید آیا کودکی که شبانه روز پدر و مادرش را مشغول جدا کردن جوجه های نر و ماده، غرق در هیاهوی شیون مانند جوجه ها می بیند، چهره همیشه خسته والدین و صدای جر و بحث ایشان را همواره بخاطر دارد و نگران سلامتی برادر کوچکش که از نارسایی قلبی رنج می‌برد؛ می‌تواند دور شدن از خانه و بازیگوشی را همچون مادربزرگش ببیند؟

سون جا شاید از کاراکترهای اصلی داستان نباشد و در این داستان، جز مادربزرگی که قرار است با نوه‌هایش سر و کله بزند نقش دیگری نداشته باشد، اما بدون شک بیشترین تاثیر را بر خانواده و همینطور جذابیت فیلم می گذارد، او به همراه آن و دیوید، در واقع بذر امید را در زندگی خانواده ی درگیر بحران خویش می‌کارد، میناری هایی که در پایان فیلم به خوبی رشد کرده و آماده استفاده شدن هستند با دستان سون جا کاشته شدند.

علیرغم تفاوت نگرش نسل ها و روابط سردشان، مادربزرگ به نوه‌هایش نزدیک می‌شود، خصوصا با دیوید، او در ابتدای داستان، روی خوشی به سون جا نشان نداد و همواره اصرار داشت او غیر عادی است. اما در مقابل چنین رفتاری، سون جا خود را تغییر نداد بلکه سعی داشت به کودکان منزوی فرزندش، بیاموزد می‌توان به شیوه ی دیگری نیز زندگی کرد. شاید مونیکا و جیکوب با سیاست برخورد می‌کردند و فرزندان نیز اجازه عصیان نداشتند چون می دانستند تنبیه در انتظارشان خواهد بود؛ در حالی که سون جا با تمام بی‌تفاوتی‌هایی که از احساس می‌کرد، به ساده ترین شکل ممکن به ایشان نزدیک شد، با آن‌ها بیشتر وقت میگذارد تا در کنارش کمی از تنها بودن فاصله بگیرند، از ترس‌هایشان بگویند و به دیگران اعتماد کنند. آن و دیوید به انتخاب خودشان به این دنیا نیامده و مسیر روبروی آن دو که زندگی تحت همچین شرایطی است، خواسته آنها نیست.

سون جا بدون آنکه خودش تلاشی کرده باشد، بر زندگی افراد خانواده اش تاثیرگذاشت. رفتار سون جا عادی نبود، او نه همچون مونیکا بالا سرشان بود و تر و خشکشان می‌کرد نه برایشان محدودیت تعیین می‌نمود اما رفتارش نتیجه داد. زمانی که دیوید متوجه مکالمه بین مادر و مادربزرگش در مورد بیماری خود شد، ترسی که هر لحظه او را تعقیب می‌کرد و در کنار اضطراب ناشی از شرایط زندگی خانوادگی‌اش، همواره موجب آزارش بود، با وضوح بیشتری دیده شد. دیوید که علیرغم رفتار سرد و نا مودبانه خویش، جذب مهر مادربزرگش شده بود، تنها به او از احساسی که به مرگ داشت گفت و در آغوش وی خوابید که شاید از معدود صحنه های میناری بود که ابراز عشق را در آن این چنین به وضوح می‌توان یافت.

میناری داستان رویش امید و ادامه دادن است. در زندگی هایی که بی نتیجه و بدون خرسندی به مرگ نزدیک می شوند، تنها با امید و وفاداری می توان بدان لبخند زد، چانگ با نمایش ساده و به واقعیت نزدیک زندگی این افراد، اهمیت ارزش هایی را یادآور شد که در هیاهوی مشغلات دیگر ارزش شناخته نمی‌شوند. جیکوب نه اینکه برای همسر و فرزندانش ارزش قائل نباشد اما به حدی از شکست خوردن بیزار و تشنه نشان دادن موفقیتش به آنان بود که حتی حاضر بود هدف را بر خانواده اش ترجیح دهد، او حاضر بود از خانواده ی خود جدا شود تا در مزرعه منحوسش تا آخرین نفس تلاش کند و کشاورزی موفق گردد، اگر به نتیجه هم می‌سید، اگر مشتری‌ها برای محصولاتش صف می بستند و او در کنار دستیارش پائول خرافاتی، پول پارو می کرد، به از دست دادن خانواده و احساس تنهایی و نبود عشق و اعتماد در زندگی‌اش می‌ارزید؟

درست در شبی که سون جا پس از بهبود بیماری اش در خانه تنها بود و خانواده از مطب پزشک دیوید به خانه روانه شدند، سون جا سهوا موجب آتش سوزی انبار محصولات با ارزش جیکوب شد، صحنه ای که جیکوب متوجه آن گشته بود، باری بود که باید به تنهایی حمل کند اما خانواده اش ناچار محکوم به حملش هستند، همانطور که پیش‌تر دستیارش پائول یک شنبه‌ها به تنهایی صلیب حمل می کرد؛ می‌توان این ریاضت را به وضعیت جیکوب نسبت داد؛ کسی توان تحمل چنین رنجشی را ندارد، شاید او در شعله هایی که دسترنجش را در بر گرفته بودند، متوجه بیهوده بودن تلاش هایش شده بود؛ حتی پائول که از وضعیت مالی و روانی خوبی برخوردار نبود، دور از عزیزانش و مطرود از دیگر افراد بر این باور بود که ارواح شوم این مزرعه موجب نحسی و مرگ مزرعه دار پیشین هستند، برای جیکوب احساس دلسوزی میکرد و خواست برایش دعا بخواند تا آرامش بگیرد؛ جیکوب تا این حد شکسته شده؟ آیا همانطور که در بیمارستان گفته بود، اینجا نیز اهدافش را به خانواده ترجیح می‌دهد؟

در نهایت مونیکا و جیکوب از انبار گرفتار آتش بیرون آمدند و با رها کردن دست هایش از آرمانش، دست مونیکا را گرفت و به دنبال آن زندگی به روال همیشگی اش بازگشت. در سکانس های پایانی، شاهد همان خانواده هستیم، همان زمین و همان اهداف، بدون شک جیکوب در کنار شمردن جوجه ها در مزرعه آرمانشهر کذایی خود با مشکلات خانواده اش، تهیه آب و پیدا کردن مشتری سر و کله خواهد زد. مونیکا در کنار رسیدن به فرزندانش به عنوان مادر، پا به پای جیکوب پیش می رود و برای سرعت عمل بیشترش در تفکیک جوجه‌ها تلاش می کند. آن و دیوید نیز همچون پدر و مادرشان عمل می‌کنند.

در صحنه پایانی جیکوب و دیوید به مخفی‌گاه سون جا و دیوید رفته تا محصول مادربزرگ که به خوبی رشد کرده را رصد کنند، او بذرها را بدون انگیزه و هدف خاصی کاشت و نتیجه را به خوبی بدست آورد؛ شاید در زندگی نیز باید تنها بدون هیچ منظوری عشق ورزید، در کنار هم بودن فقط به معنای حضور فیزیکی نباشد و صدای یکدیگر را بشنویم، بدانیم خواسته های ما خواسته های عزیزانمان نیست و به حرف‌هایشان گوش دهیم. بیاییم همچون سون جا با سادگی بذر امید در زندگی خود و عزیزانمان بکاریم، شاید زندگی زیباتر از قبل شود و میناری‌هایی که کاشتیم به خوبی رشد کنند.

منبع: ویجیاتو

کد مطلب: ۲۰۳۷۲۶
لینک کوتاه کپی شد

پیوندها

دیدگاه

تازه ها

یادداشت