معرفی فیلم آدمکش به کارگردانی دیوید فینچر؛

فینچر به صحنه جرم بازگشت

فرانک کلانتری در شرق نوشت: فینچر در آدمکش از رویه توطئه آمیز فیلم «هفت»، مضامین نیهیلیستی «فایت کلاب»، خشونت بی‌رحمانه «دختری با تتوی اژدها» و نسبی‌گرایی اخلاقی «دختر گمشده»، بهره برده تا اثری درخشان خلق کند؛ اما آدم کش نمی‌تواند یکی از آن فیلم‌های برتر کارنامه‌اش باشد.

فینچر به صحنه جرم بازگشت

فینچر در آدمکش از رویه توطئه آمیز فیلم «هفت»، مضامین نیهیلیستی «فایت کلاب»، خشونت بی‌رحمانه «دختری با تتوی اژدها» و نسبی‌گرایی اخلاقی «دختر گمشده»، بهره برده تا اثری درخشان خلق کند؛ اما آدم کش نمی‌تواند یکی از آن فیلم‌های برتر کارنامه‌اش باشد.

دیوید فینچر با فیلم «منک» چرخشی در کارنامه فیلم‌سازی‌اش ایجاد کرد که برای هوادارانش نگران‌کننده بود  اما برای سینه فیل‌ها گریزی دل‌چسب به شمار می‌آمد. او با ساخت «آدمکش» بار دیگر به جرگه تریلرسازان بازگشت و دوستدارانش را خوشحال کرد. فیلم آدمکش همان‌طور که انتظار می‌رود، اثری بی‌نقص و وسواس گونه است. با قاب‌بندی‌های دقیق و منحصربه‌فرد که رنگ و لعابی آشنا دارد.

به نظر می‌رسد فینچر در آدمکش از رویه توطئه آمیز فیلم «هفت»، مضامین نیهیلیستی «فایت کلاب»، خشونت بی‌رحمانه «دختری با تتوی اژدها» و نسبی‌گرایی اخلاقی «دختر گمشده»، بهره برده تا اثری درخشان خلق کند؛ اما آدم کش نمی‌تواند یکی از آن فیلم‌های برتر کارنامه‌اش باشد، چون از نه غافلگیری و پیچیدگی قصه هفت بویی برده و نه شخصیت متفاوتی خلق می‌کند. قاتل حرفه‌ای فیلم فینچر، یک «سامورایی» تکرارشونده و خونسرد است که در اثر بی‌نقص او جا خوش کرده؛ بنابراین دیدن فیلم، ممکن است ناامید‌کننده باشد، به‌خصوص که پایانی به‌شدت معمولی و پیش‌بینی پذیری دارد و از کارگردانی که دو مورد از بهترین پایان‌های تاریخ سینما یعنی هفت و فایت کلاب در کارنامه‌اش ثبت شده، انتظاری دیگر می‌رود.

فینچر سال‌ها در پی ساختن آدمکش بود که بر اساس کمیک ‌استریپی به همین نام نوشته شده است. امتیاز اقتباس از رمان گرافیکی الکسیس نولنت (ماتز) ، در سال ۲۰۰۷ توسط پارامونت پیکچرز و پلان بی‌اینترتینمنت خریداری شد. فینچر به عنوان کارگردان و الساندرو کامون به عنوان فیلمنامه نویس برای پیشبرد پروژه تعیین شدند؛ اما در سال ۲۰۲۱، فینچر آن را به نتفلیکس منتقل کرد و اندرو کوین واکر نویسنده فیلم به یادماندنی هفت را جایگزین کامون کرد.

فیلم با یک افتتاحیه شجاعانه آغاز می‌شود. قاتل حرفه‌ای در چشم‌اندازی زیبا، بالای ساختمانی در پاریس منتظر قربانی‌اش است تا به او شلیک کند. قاتل علاقه چندانی به هویت قربانی‌هایش ندارد اما کمی فضول است. مانند جیمز استوارت در پنجره عقبی هیچکاک با دوربین دوچشمی پرقدرت، زندگی روزمره مردم عادی را تماشا می‌کند و از آهنگ‌های گروه راک انگلیسی اسمیتز لذت می‌برد.

شخصیت اصلی فیلم که ما هرگز نام اصلی او را نمی‌فهمیم، مدام در مورد فلسفه زندگی‌اش تک‌گویی می‌کند. از انعکاس صدای ذهنی او بر صحنه‌های فیلم، متوجه می‌شویم قاتل با قوانین سفت و سختی زندگی می‌کند. مانتراهایی که مدام و ذکرگونه برای خودش تکرار می‌کند. «پیش‌بینی بداهه نکن»، «به کسی اعتماد نکن» و «همدلی نکن» و...

پس از اینکه به اندازه کافی با جزییات زندگی شخصیت اصلی آشنا می‌شویم، لحظه سرنوشت‌ساز فرا می‌رسد. قاتل در نهایت فرصتی برای کشیدن ماشه پیدا می‌کند اما برخلاف انتظار تیرش خطا می‌رود. نخستین اشتباه و آغاز داستان.

پس از این شکست شرم‌آور در پاریس، قاتل به جمهوری دومینیکن عقب‌نشینی می‌کند تا مخفی شود. او به‌سرعت متوجه تبعات اشتباهش می‌شود. روسا برای گوشمالی دختر موردعلاقه‌اش را آزار داده‌اند. قاتل قسم می‌خورد که از مهاجمان انتقام بگیرد. داستان بر این اساس به فصل‌هایی تقسیم می‌شود. کسانی که آدمکش دنبال می‌کند. او به دنبال وکلا و قاتلان رقیب به همه‌جا از نیواورلئان تا شیکاگو سفر می‌کند.

فیلمی هیچ نقطه‌ضعف روایی ندارد. کلاسیک و پیش پینی پذیر است و با وجود پوستر و تیزر غلط‌ انداز، از صحنه‌های اکشن آن‌چنانی خبری نیست. حتی در تنها مبارزه وحشیانه فیلم، جایی که حداکثر تنش وجود دارد، فینچر با شوخی‌های کمیک، ریتم صحنه را کنترل می‌کند. برای مثال، میانه یک نبرد میخکوب ‌کننده، جایی که مایکل فاسبیندر قاتل به امید یافتن چاقو دستش را در کشوی آشپزخانه می‌برد تا چیزی برای محافظت از خودش پیدا کند با یک رنده پنیر مواجه می‌شود که شبیه نوعی شوخی با ژانر هیتمن به نظر می‌رسد. در صحنه‌ای دیگر از فیلم که مایکل فاسبیندر سراغ تیلدا سوئینتن می‌رود، چنین چرخشی احساس می‌شود. دو شخصیت جذاب مقابل هم می‌نشینند و مثل زنگ تفریحی بین فیلم، جوک تعریف می‌کنند. این صحنه تقریبا تنها صحنه‌ای است که شخصیت اصلی از تک‌گویی فاصله می‌گیرد و دیالوگی واقعی دارد. مهندسی‌های دقیق فینچر و نویسنده نابغه همکارش باعث شده اثر هرگز به مرز کسل کنندگی نرود. آدمکش از آن فیلم‌هایی است که می‌شود بی‌وقفه تماشایش کرد. احتمالا بخش زیادی از این تماشایی بودن بر دوش مایکل فاسبندر، برگ برنده فینچر است؛ که بی‌شک ساخت صحنه‌های بی‌نقص بدون حضورش سخت می‌شد. او به عنوان ضدقهرمان بازی کنترل شده‌ای ارائه می‌کند و برتری‌اش را به رخ می‌کشد. نوعی تمرکز مطلق در رفتارش دیده می‌شود که در عین وزن سنگینی نقش، هیچ احساس همدلی و یا تنفری در تماشاگر روشن نمی‌کند. نه اجازه می‌دهد با او رفیق باشیم نه متنفر؛ اما در عین حال آن‌قدر جذاب هم هست که گریز کوتاهش از قوانین سفت‌وسخت را تماشا کنیم.

اساسی‌ترین پرسشی که احتمالا که بعد از تماشای فیلم اخیر فینچر  به ذهن می‌آید این است که پس همه هنرنمایی‌ها به چه معناست؟ فینچر در روایت داستانی که سال‌ها برای ساختش صبوری کرده دنبال بیان مفهومی است یا صرفاً می‌خواهد بار دیگر شایستگی‌هایش نمایش بگذارد؟ آیا باید بین رویکرد سخت‌کوشانه فینچر و فلسفه شخصی قاتل دنبال شباهت‌هایی باشیم یا فقط از تماشای فیلم لذت ببریم؟ پاسخ آسان نیست. فقط می‌دانیم دیوید فینچر بدون هیچ استدلالی یک فیلم‌ساز چیره‌دست است، بنابراین با ساخت هر فیلم جدید از او انتظار شاهکار دیگر می‌رود. قاتل هرچند شاهکار نیست اما همچنان کمتر فیلم‌سازی می‌توانند چنین فیلم خوبی بسازد. فیلمی که در بی‌انصاف‌ترین تحلیل‌ها، اقتباسی‌ تر و تمیز از یک داستان سریالی مصور است که توانسته دقیقا همان عمق احساسی را به جا بگذارد که آن سبک داستان‌ها در مخاطب ایجاد می‌کنند. صحنه‌ها به شکل شگفت‌آوری به نقاشی‌های کمیک شباهت دارد. بازنمایی‌ای که احتمالا فینچر و گروهش را به زحمت زیادی انداخته است.

 

کد مطلب: ۳۷۱۸۸۲
لینک کوتاه کپی شد

پیوندها

دیدگاه

تازه ها

یادداشت