لحظه مرگ اخوان ثالث از زبان شفیعی‌کدکنی

سرنا_محمدرضا شفیعی‌کدکنی در کتاب «حالات و مقامات م.امید» از خاطرات مشترکش با مهدی اخوان‌ثالث گفته است.

لحظه مرگ اخوان ثالث از زبان شفیعی‌کدکنی

امروز سالگرد درگذشت مهدی اخوان ثالث، یکی از شناخته‌شده‌ترین چهره‌های شعر معاصر فارسی است. درباره اخوان بسیار گفته‌اند و شنیده‌ایم. او با شعرهایش، در جان گرفتن شعر نیمایی و بسط و گسترش آن نقشی مهم و به سزایی داشت. اما شنیدن و خواندن از زنده‌یاد اخوان ثالث از زبان استاد شفیعی‌کدکنی لطفی دگر دارد. استاد کدکنی سال‌ها رفیق و همراه اخوان بود و سال گذشته در کتاب «حالات و مقامات م.امید» به طور مفصل درباره او نوشت.

کتاب از دو بخش تشکیل شده است. بخش اول نامه‌ای بلند و طولانی است از طرف شفیعی کدکنی به ه.الف.سایه درباره اخوان. ظاهراً پس از فوت اخوان، هوشنگ ابتهاج از دکتر شفیعی می‌خواهد که برای مراسم بزرگداشتی که قرار بوده برای اخوان در آلمان برگزار شود اطلاعاتی از زندگی او بفرستد. دکتر کدکنی نیز طی نامه‌ای بلند اطلاعات خود و خاطراتش از م.امید را برای ابتهاج می‌نویسد که حاصل همین بخش اول کتاب است. بخش دوم کتاب نیز نقد شعر اخوان توسط خود دکتر کدکنی است که بسیار خواندنی و آموختنی است.

با هم بخش‌هایی از قسمت اول این کتاب را می‌خوانیم:

پدر و مادر

مهدی اخوان ثالث (م.امید) فرزند علی و نام مادرش مریم. پدرش علی اخوان به قول مهدی از آن عطارطبیبان سنتی ایران بود که هنوز هم دکانش در مشهد یکی از مراکز رجوع مردم برای طب سنتی است و به دکان «آق علی عطار» شهرت دارد و تا چند سال پیش عموی اخوان آن را اداره می‌کرد و باز هم به همان نام «آق علی عطار»‌و الان هم افرادی از پسرعموهای او یا دیگر اقوامش آن دکان را با همان نام اداره می‌کنند...

سال تولد

اخوان در مشهد به سال ۱۳۰۷ متولد شد. به طوری که خودش می‌گفت گویا دراواخر ۱۳۰۶ متولد شده بود و شناسنامه‌اش را ۱۳۰۷ گرفته بودند. این نکته را دو بار از او شنیدم. تحصیلات ابتدایی را در همان شهر تمام کرد و سپس به جای دبیرستان به هنرستان رفت و در رشته آهنگری فارغ التحصیل شد. گویا آن وقت‌ها در کلاس یازده دیپلم می‌داده‌اند به فارغ التحصیلان هنرستان و اینکه می‌گوید: «پینه دستم گواهی می‌دهد کز اهل کارم» (در ارغنون، چاپ اول) منظورش همین پیشه آهنگری است. بعد از پایان هنرستان برای اینکه بتواند وارد دانشگاه شود او باید کلاس دوازده را امتحان می‌داد، ولی به طوری که از محمد قهرمان و خودش نیز شنیدم آنها با هم در امتحان کلاس دوازده شرکت می‌کنند و اخوان که هیچ از فیزیک و شیمی و ریاضیات سرش در نمی‌آمده است، اصلا نمره نمی‌آورد و در پایان ورقه امتحان بعد از نوشتن مقداری مطالب غیر مربوط به سئوال این بیت را می‌نویسد که همیشه آن را می خواند و ما می‌خندیدیم که: «برای یکی نمره بی‌فروغ/ نشاید از این بیش گفتن دروغ» و چون هیچ نمره‌ای نمی‌گیرد رد می‌شود اما محمد قهرمان که بعدها به دانشکده حقوق رفت فرمول‌های شیمی را به سبک نصاب‌الصبیان منظوم کرده بوده است، به زحمت نمره ۲۵ صدم یا چیزی در این حدود که کمی از صفر بیشتر است، می‌گیرد. او دیپلم می‌شود و اخوان همچنان محروم از دیپلم می‌ماند تا آخر عمر.

نخستین دیدار با اخوان

اخوان بعد از ۲۸ مرداد تصور می‌کنم به مشهد یا نیامد یا من در این باره اطلاعی ندارم. اولین بار که آمد سال ۴۱ بود و من هم تا آن تاریخ اخوان را از نزدیک ندیده بودم. خبر آمدنش به مشهد غیرقابل قبول بود. من که سال‌ها با شعر او عاشقانه زیسته بودم وقتی خودش را از نزدیک می‌دیدم خیلی برایم هیجان‌آور بود. دوستی من با او از همان سال‌ها آغاز شد و خوشبختانه تا آخرین روزهای زندگی‌اش ادامه یافت و از بزرگ‌ترین سعادت‌های زندگی من بود این دوستی. دریغا دریغا دریغا که مرگ چه بی‌رحم است.

نخستین آشنایی من با نام او

برگردم به سوابق آشنایی خودم با اخوان. در حدود سال ۱۳۳۳ـ۳۴ که من در مشهد طلبه جوانی بودم در سن ۱۶ ـ ۱۵ سالگی و تابستان‌ها به ده‌مان کدکن می‌رفتم، معلمی از معلمان مدرسه ابتدایی کدکن ما (آن وقت فقط یک مدرسه پسرانه ابتدایی در کدکن وجود داشت) که حالا می‌توانم حدس بزنم از جوانان هوادار جنبش چپ و شاید هم حزب توده آن سال‌ها بوده است، کتاب «ارغنون» اخوان را به من داد و نمی‌دانی که دست یافتن به «ارغنون» در آن فراغت بی‌کران روستایی آن سال‌ها و دوران نوجوانی چقدر برای من شور و هیجان داشت. از همان نخستین دیدار عاشق این کتاب شدم.

زمینه غالبا عاشقانه شعرها با حال و هوای دوران نوجوانی من بسیار هماهنگ بود. تقریبا تمام کتاب را در فرصتی کوتاه حفظ کرده بودم. این شیفتگی بود و بود تا وقتی که در سال ۱۳۳۸ ـ ۳۷ و شاید هم ۳۹ در انجمن ادبی که بعدها نام «انجمن ادبی پیکار» به خود گرفت و جلسات آن در منزل همین آقای فخرالدین حجازی تشکیل می‌شد، در کوچه منبرگچی یا کوچه مبنرگلی نزدیک بازار سرشور مشهد که حالا خرابش کرده‌اند، بعدها به «میدان چرخ کوچه کسرایی/ بن بست اول است، اگر آیی» انتقال یافت. در آن جلسات بود که من شعرهای دیگری از اخوان را از زبان علی آقای شریعتی شنیدم. این شعرها از لونی دیگر بود.

یادم هست اولین بار که او سیگارش را روشن کرده‌ بود و شعر «چاووشی» را می‌خواند من احساس کردم که این گونه شعر چیز دیگری است. هیچ ربطی به «ارغنون» یا شعرهای نویی که من از توللی و نادرپور و دیگران خوانده‌ام ندارد.

در آن جلسات، علی آقای شریعتی ــ که تازه وارد دانشکده ادبیات شده بود و دانشجوی سال سوم یا دوم بود ــ و شش هفت سالی تقدم سنی بر من داشت، باز هم شعرهایدیگری از اخوان خواند. من با اشتیاق رفتم که کتاب دوم شعر اخوان را هر جور شده پیدا کنم. به هر کدام از کتابفروشی‌های مشهد که رجوع کردم جواب نفی و بی‌خبری شنیدم. تا بالاخره در خیابان خسروی رفتم به کتابفروشیی که ناصر عاملی در یکی از مغازه‌های نزیک مطب سابق پدرش باز کرده بود و پاتوق اهل ادب مشهد بود. طلبه جوانی بودم و هیچ کس از ادبای ریش و سبیل‌دار شهر مرا نمی‌شناخت. با ترس و لرز رفتم به داخل مغازه، چند نفری هم آنجا طبق معمول جمع بودند و بحث سیاست و شعر و ادب گرم بود. با وارد شدن طلبه جوان، زمینه خوبی برای خنده و شوخی حضار فراهم شده بود. گفتم: آقا کتاب «زمستان» دارید؟ ناصر عاملی مکثی کرد و با ادب خاص خویش ــ که نمونه عالی تربیت درست و انسانی روزگار ماست ــ لبخندی زد و گفت:‌ اجازه بدهید نگاه کنم.

رفت در قفسه‌ای به جستجو پرداخت و پس از چند ثانیه کتاب را با جلد سیاه و نقاشی سربی‌رنگ رویش که که کار یک نقاش ارمنی بود، آورد. با لحنی که حکایت از بی‌اعتقادی خودش نسبت به این گونه شعرها داشت گفت: «بفرمایین، این «زمستان» این هم نوعی از شعر است» در لحن او بی‌اعتقادی و طنز نسبت به شعر نو نهفته بود. همین الان هم تصور می‌کنم تغییری در عقاید او حاصل نشده باشد.

کتاب را به قیمت سه یا چهار تومان خریدم. در تمام مسیر راه از آنجا تا خیابان تهران که منزل ما در آنجا بود بخش عظیمی از شعرها را خواندم. از شما چه پنهان که از شعرهای درخشان آخر کتاب از قبیل «باغ من» و «آواز کرک» کمتر خوشم آمد و شعر «مشعل خاموش» و «مرداب» را بیشتر پسندیدم. پیش خودم فکر کردم که حیف از اخوان با آن ارغنونش!

کوه‌نوردی اشکبوس

در تمام عصرها پنجشنبه به من زنگ می‌زد و می‌گفت «کوه خوش گذشت؟» یا «در کوه چه خبر بود؟» یک بارد سال ۱۳۶۴ یا ۱۳۶۵ او را با هزار حیله و مقدمات به کوه بردیم. به همین مسیر درکه که هر پنجشنبه می‌رویم. آن تنها سفر کوه اخوان بود که به او و همه ما بسیار خوش گذشت. یادم هست برف باریده بود و تمام کوه‌ها سفید بود. اول بهانه آورد که کفش کوه ندارم. دریابندری گفت اندازه پایت چند است؟ گفت نمره فلان. دریابندری گفت: من یک جفت کفش به این اندازه دارم. هر بهانه که آورد دوستان به رفع آن کوشیدند... کلاه مخصوصی آن روز به سر گذاشته بود که در اولین لحظه مرا به یاد اشکبوس کتاب‌های درسی هم‌بازی‌های خودم در روزگار بچگی ما انداخت.

همه این شباهت را تایید کردند و تا مدت ها او را اشکبوس می‌خواندند. این روزها عکسی از آن کوه‌پیمایی را دیدم که در آن اخوان بود و نجف دریابندری و دکتر زریاب خویی و من و چند تن دیگر که الان در این لحظه در حافظه ندارم. عکس تاریخی عجیبی است که اخوان را در حال کوه‌نوردی نشان می‌دهد. بعد از این کوه‌نوردی تا یک هفته تمام عضلاتش کوفته شده بود و درد می‌کرد و به ما بد و بیراه می‌گفت که چه دردسری برای او درست کرده بودیم. ولی بعدها خاطره شیرین آن را همیشه در یاد داشت. از شوخی‌های لطیفی که در مورد این کوه‌نوردی از او به یادم مانده این است که در آن بالا دسته جمعی صبحانه نیمرو خوردیم. اخوان، بعدها، می‌گفت: «عزیز جان٬ یعنی تو معتقدی که آن نیمرو را در همان پایین‌ها یا در منزل نمی‌شد خورد؟ اینهمه راه و مشقت برای یک نیمرو؟» و می‌خندید.

یا ضامن آهو

وقتی ‌می‌خواست کاری را نکند، عذرهای عجیب و غریبی می‌آورد. در سال‌های اخیر که نشر کتاب‌های او به دلیل بحران کاغذ و بعضی مشکلات دیگر با مانع روبرو شده بود و از سوی دیگر حقوق او را هم از تلویزیون در همان سال اول یا دوم انقلاب قطع کرده بودند، به نظرم رسید که از طریقی او را به جبران این حوال وادار کنم تا به گوشه‌ای از زندگیش یاری دهد.

رفتم با آقای حسین‌خانی، در نشر آگاه صحبت کردم. گفتم شما یک قراردادی با آقای اخوان ببندید که ایشان یک سفینه یا مجموعه‌ای از شعر فارسی از آغاز تا دوره معاصر در چندین مجلد برای انتشارات آگاه تهیه کند، ولی قبل از اینکه کتاب چاپ یا تهیه شود، شما به طور قسطی ماهانه به طور مرتب مبلغی را به او بپردازید.

آنها هم با کمال میل پذیرفتند. این از جوانمردی‌های و انسانیت آقای حسین‌خانی بود که مردی است با فضیلت‌های بسیار. رفتم طرح کار را با اخوان در میان گذاشتم. گفت «بسیار کار خوبی است. حتما.» قرارداد بسته شد و من از باب احتیاط به آقای حسین‌خانی گفتم «اگر آقای اخوان به دلایلی این کار را انجام نداد، ضامن اجرای آن خودم خواهم بود، یعنی همین کار را برای انتشارات آگاه من انجام می‌دهم که حقی از انتشارات آگاه تلف نشده باشد.» به همین دلیل اخوان اسم مرا گذاشته بود «رضای ضامن آهو!» و به شوخی می‌گفت «یا ضامن آهو!» انتشارات آگاه یکی دو سال چک ماهانه آن قرارداد را می‌نوشت و اخوان هم می‌رفت و می‌گرفت. بعد از مدتی به من خبر دادند که چند ماه است ایشان نیامده است بگیرد. گویا آنها خودشان برده بودند در منزل و به او داده بودند. یک روز گفت تهیه این جنگ مشکلات عجیب و غریبی دارد. من می‌خواهم این جنگ شامل تمام ادوار و اقالیم زبان فارسی باشد.» بعد گفت «آن کتاب شعر انگلیسی که من به تو دادم کجاست؟» گفتم «کدام کتاب؟» گفت بیست و چند سال قبل در سال ۱۳۴۵ یا ۱۳۴۴ که من در انجمن فرهنگی ایران و امریکا... شعر خواندم و آنها کتابی به من هدیه کردند و من فی‌المجلس پشتش را نوشتم و به تو تقدیم کردم. آن کتاب یادت هست؟» گفتم: «آری و هنوز باقی است.» گفت «آن کتاب به طوری که تو در آن مجلس می‌گفتی، مشتمل بود بر شعر شعرای هند که امروز به زبان انگلیسی شعر می‌گویند.» گفتم «راست است. سفینه‌ای است از شعر معاصر هند از شعرایی که به زبان انگلیسی در هند شعر می‌گویند.» گفت «باید تو آن کتاب را از اول تا آخر به فارسی ترجمه کنی تا خودت یا من یا با هم آن شعرها را به نظم فارسی درآوریم و در این جنگ مقداری از آن را وارد کنیم.» گفتم «چرا؟» گفت: «هرچه باشد اینها امروز به انگلیسی شعر می‌گویند ولی پایه و مایه فرهنگ و سنت شعری این‌ها شعر فارسی است. پس باید در چنین جنگ و سفینه‌ای از این شعرا هم حتما نمونه‌هایی گذاشته شود و گرنه این سفینه کامل نیست!» بعد هردومان کلی خندیدیم و قضیه تمام شد. توضیحا باید عرض کنم که آن سفینه حدود هزار و دویست صفحه بود با حروف بسیار ریز. ترجمه آن مستلزم تشکیل هیاتی از مترجمان ورزیده بود که چند سال وقت خود را صرف آن کنند.

گاهی ساعت یک و نیم یا دو بعد از نصف شب با تلفن مرا از خواب بیدار می‌کرد که شعری گفته‌ام و فلان مصراع آن را دو جور گفته‌ام. تو ببین کدام صورت را بیشتر می‌پسندی؟ باید یادآور شوم که من عادت دارم که حدود ساعت ده و نیم تا یازده بخوابم و صبح ساعت پنج یا شش بیدار باشم. اگر شب در مهمانی باشم یا در سفر، ممکن است این قاعده به هم بخورد، ولی عرف زندگی و نرم خواب من چنین است. حالا وقتی که در عمیق‌ترین لحظه‌های خواب هستم، بیدارم کنند و بپرسند از این دو صورت کدام بهتر است، نتیجه معلوم است. اما چون از جانب او بود، با مهربانی می‌پذیرفتم. یک بار که قصیده «تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم» را آماده پاکنویس می‌کرد، در چنین حالتی زنگ زد و پرسید که این بیت را به دو صورت گفته‌ام. بگو ببینم کدامش بهتر است:

«من افغان هم‌ریشه‌مان را که روسان/ چرند اندران مثل خر دوست دارم» تقریبا چنین صورتی داشت. گفتم: مهدی جان! این «مثل خر دوست دارم» به شاعر ممکن است برگردد، خوب نیست. الا قرب یمنع الا بعد. گفت: راست گفتی، عجب! من از این نکته غافل بودم. بعد که قصیده چاپ شد دیدم آن صورتی را که ایهام القباحه داشت نیاورده است و بدین صورت درآورده است:

«من افغان هم‌ریشه‌مان را که باغی‌ست/ به چنگ بتر از تتر دوست دارم»

وقتی تلفن می‌زد، غالبا، چنین می‌پنداشت یا عمدا فضا را چنین می‌نمود که شما با تمام «خواطر» و «ذهنیات» آن لحظه او و اینکه درباره چه موضوعی می‌اندیشیده، اشراف کامل دارید. مثل دو تن که ساعت‌ها درباره موضوعی با هم صحبت کرده باشند. تا تلفن را برداشتم بدون هیچ مقدمه‌ای، و این راه و رسم او بود با من، گفت: «همین بربریه را می‌گم؟» «کدام بربریه مهدی جان!» «همین که حالا علامه هم شده! همین بربریه را می‌گم دیگه» باز پرسیدم «کدام بربریه؟» «همین بربریه که حافظ‌شناس هم شده...» از آنجا که درباره یکی از نیکان این مرز و بوم و این عصر و عهد بود ناچارم که توضیح بیشتری ندهم.

باز یک شب در همان ساعت حدود ۲ ــ ۱ بعد از نیمه شب تلفن زنگ زد: «همین پیرزنه را می‌گم!» «کدام پیرزنه؟» «همین که (فلان نوع شعر) می‌گوید.» گفتم:‌خوب چی شده؟ گفت: «هیچی او هم کمرش درد می‌کند! می‌گوید: دیسک دارم.»

مرگ ناگهان

ساعت‌های ۶ ــ ۵ بود که تلفن زدم. مزدک، پسر کوچکش، گوشی را برداشت. گفت «پدرم تب داشت و قدری تنفسش ناراحت بود او را به بیمارستان مهر ــ که در چندمتری منزل آنهاست ــ بردیم. پزشکان توصیه کردند که یکی دو روزی در بیمارستان استراحت کند تا آزمایش‌هایی هم انجام دهند.» گفتم «الان اگر بروم به بیمارستان راه می‌دهند؟» گفت « نه، وقت ملاقات تمام است، حالش هم خوب است. فردا.» در همین لحظه که گوشی را گذاشتم، یدالله قرائی زنگ زد. او هم از طریق تلفن شنیده بود که اخوان در بیمارستان بستری است. گفت «فردا صبح برویم به دیدنش» قرار گذاشتیم فردا صبح ساعت ۹ برویم. پیش خودم فکر کرده بودم «روح الارواح» سمعانی را که یکی از شاهکارهای کم‌نظیر ادبیات فارسی است و همین امسال به همت آقای نجیب مایل هروی انتشار یافته برایش ببرم. چون چند روز قبل وقتی وصف این کتاب را در تلفن از من شنید با چننان اشتیاقی سخن می‌گفت که حد و حصر نداشت. بگذریم. دو سه ساعت بعد از این تلفن بود که تلفن منزل ما زنگ زد و زنی با شیون ــ که به زحمت تشخیص دادم که ایران خانم (همسر اخوان) است ــ گفت «... مهدی رفت. هر کار می‌توانی بکن.» و گوشی را گذاشت. به زحمت توانستم محمود دولت‌آبادی را (که در همسایگی ماست، دو کوچه آن‌طرف‌تر) و حسن‌زاده مروارید و حسین‌خانی آگاه را خبر کنم تا رفتیم. چند تنی از اقوام هم آمده بودند...

این کتاب را انتشارات سخن در سال ۱۳۹۱ منتشر کرده است.

کد مطلب: ۱۶۴۲۶۰
لینک کوتاه کپی شد

پیوندها

دیدگاه

تازه ها

یادداشت