یادی از یک قهرمان اهل سنت

«من به آن‌ها گفتم که مرگ در ایران را به زندگی‌کردن در خارج از ایران ترجیح می‌دهم؛ چون ایران وطنم است. من به‌خاطر وطنم از آن جدا بودم. آن‌ها به‌خاطر اینکه من ایران را دوست داشتم، اسیرم کرده بودند. اگر من هم مثل آن‌ها ضد مملکتم می‌شدم که همرنگ آن‌ها بودم.»

یادی از یک قهرمان اهل سنت

 کتاب «عصرهای کریسکان»، خاطرات مرحوم امیر سعیدزاده (سعید سردشتی) از فعالیت‌های دوران پیش از انقلاب و مجاهدت‌های دفاع مقدس تا رنج‌های اسارت در زندان‌های کومله و دموکرات است که به قلم کیانوش گلزار راغب تدوین و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.

امیر سعیدزاد صبح روز چهارشنبه ۲۹ دی ماه گذشته در بیمارستان ساسان تهران به همرزمان شهیدش پیوست.

در تقریظ رهبر انقلاب بر این کتاب آمده است: «با اینکه نیروهای مبارز کُرد طرفدار جمهوری اسلامی را از نزدیک دیده و شناخته‌ام، آنچه از فدارکاریهای آنان در این کتاب آمده برایم کاملاً جدید و اعجاب‌آور است. نقش مادر و همسر هم حقّاً برجسته است. دلاوری و شجاعتِ راوی و خانواده‌اش ممتاز است و نیز برخی عناصر دیگر کُردی که از آنان نام برده شده است. در کنار این درخشندگی‌ها، رفتار قساوت‌آمیز و شریرانه‌ی کسان دیگری که به دروغ از زبان مردم شریف کُرد سخن می‌گفتند نیز به خوبی تشریح شده است.»

یادی از یک قهرمان اهل سنت

مرحوم امیر سعیدزاده که از هموطنان اهل سنت است در خاطره‌ای روایت می‌کند: «بنده امیر سعیدزاده هستم، متولد ۱۳۳۸ و ساکن شهرستان سردشت. به جایی که بنده اسیر بودم، دره‌ی کریسکان می‌گفتند. سنگ‌هایی که رودخانه‌ی فصلی آن‌ها را صیقل می‌دهد و صاف می‌کند، به زبان کُردی کریسک می‌گویند. این دره هم کلاً از این سنگ‌ها پر است. یک دره‌ی پهنی بود که رودخانه‌ی فصلی داشت. محل اسارت من در همین دره، در کردستان عراق بود. من اسیر حزب دموکرات کردستان عراق شدم. عصرها که درب زندان را برای اعدام باز می‌کردند، بعضی مواقع یک یا چند نفر را برای اعدام صدا می‌زدند و چال‌شان می‌کردند. من برای اینکه اسم هم‌بندی‌های شهیدم را فراموش نکنم، عصرهای کریسکان را انتخاب کردم که بچه‌ها را عصرها در دره‌ی کریسکان اعدام می‌کردند.

قبل از اینکه انقلاب شود، بنده یکی از شاگردان شهید رحمت علیپور بودم و به همراه علی و حسین صالحی، درس حوزوی می‌خواندیم. انقلاب که پیروز شد، ما هم فاز اسلامی را ادامه دادیم. تجزیه‌طلبانی که کردستان را تصرف کردند، سوسیالیست بودند. به‌لحاظ عقیدتی با هم هم‌خوانی نداشتیم، ولی چاره‌ای جز هم‌زیستی نداشتیم؛ چون در یک شهر بودیم، ولی در مجالس، محافل و جلساتشان حضور نداشتیم. به همین دلیل آن‌ها از ما خوش‌شان نمی‌آمد؛ چون همراه با انقلاب بودیم.

متأسفانه اوّلین اسارتم سال ۱۳۵۹ بود که کومله ها به‌بهانه‌های مختلف اسیرم کردند و می‌گفتند مزدور و خودفروشید و طرف جمهوری اسلامی و علیه ما هستید. اصطلاح بدی هم دارند که البته به کسانی که واقعاً مزدورند، برمی‌گردد که به آن «جاش» می‌گویند. کسی که به مملکت خودش خدمت می‌کند و عقیده‌ای غیر از سوسیالیستی دارد، برازنده‌ی این حرف نیست. به همین دلیل مقاومت می‌کردم و عقاید آن‌ها را نپذیرفتم. کومله هم در شهرک ربک اسیرم کرد و بعد از چند جابه‌جایی، به زندان مرکزی بردند که آنجا آقای گلزار، نویسنده‌ی همین کتاب را دیدم. آن موقع ایشان جوان رعنایی بود و هنوز سبیل درنیاورده بود.

من مطمئن بودم که حکمم اعدام است. به همین خاطر نقشه‌ فرارم را ریختم، ولی بین همه‌ی زندانی‌ها، به آقای گلزار اعتماد و ایمان کامل داشتم. با ایشان هماهنگ کردم که با هم فرار کنیم، اما ایشان تا لحظه‌ی آخر فداکاری و همکاری کرد و با من نیامد؛ چون برادرش در عملیات شنو اسیر کومله شده بود و فکر می‌کرد زنده است و نمی‌دانست که شهید شده است. به همین دلیل بود که فکر می‌کرد اگر با من فرار کند، برادرش را شهید می‌کنند. به‌خاطر اینکه برادرش زنده بماند، فرار نکرد.

دومین مرتبه‌ای که اسیر شدم، دقیقاً همزمان با عملیات مرصاد و بعد از قطعنامه بود. بنده در اینکه اسیر یا کشته شوم، هیچ شکی نداشتم. اصلاً می‌دانستم که کشته یا اسیر می‌شوم.

من از یک مأموریتی از اروپا برگشته بودم و قسمتی از کارم مربوط به عراق می‌شد و باید برای ادامه‌ی کار به عراق می‌رفتم. متأسفانه احزاب معاند ایرانی من را شناسایی کردند و در سلیمانیه‌ی کردستان عراق به دست دموکرات به‌مدت حدود چهار سال اسیر شدم.

آن‌ها فکر می‌کردند هرکس با جمهوری اسلامی باشد، باید با این‌ها هم سروکاری داشته باشد، ولی من کاری به کار دموکرات‌ها نداشتم. کار من چیز دیگری بود. اصلاً از نظر جمهوری اسلامی آن‌ها وزنه‌ای نبودند و دشمن اصلی نظام آمریکا و نماینده‌اش دولت بعث عراق بود. دست‌ها، چشم‌ها و دهانم را بستند و من را یک‌ جای تنگی انداختند. تقریباً بعد از یک شبانه‌روز من را از سلیمانیه خارج کردند و به دفتر سیاسی حزب دموکرات در دامنه‌های قندیل به نام انزه بردند. قبلاً از روی نقشه اقلیم کردستان عراق و خود عراق دیده بودم و می‌دانستم که من را کجا بردند.

در ابتدا پیشنهادی ندادند و فقط اذیت و آزار بود. من را یک هفته در کلبه‌ای نزدیک ایست بازرسی‌شان، پایین‌تر از دفتر سیاسی که تقریباً یک کیلومتر با آن فاصل داشت، زندانی کردند. من آنجا تک‌وتنها با یک نگهبان بودم. یک لیوان قرمز رنگ پلاستیکی هم به من داده بودند که در دوران جنگ هم از آن لیوان‌ها استفاده می‌کردیم، روزی یک بار آب و بعضی مواقع‌ چایی می‌دادند. با این لیوان هم آب و چایی می‌خوردم و هم برای دستشویی از آن استفاده می‌کردم.

تا زمانی که تیم خبرنگاری هرهفته می‌آمد و با زندانی‌ها مصاحبه می‌کرد، فقط اذیتم می‌کردند، کار می‌کشیدند و تحریکم می‌کردند. یک‌بار که برای مصاحبه آمدند، یکی‌ از آن‌ها اتیکت داشت. اسمش «آیسون» و بچه‌ی ترکیه بود. من به زبان ترکی استانبولی مسلّط بودم. از من سؤال کرد چند ماه اینجایی؟ گفتم: «هجده ماه.» گفت: «چرا اینجایی؟» گفتم: «نمی‌دانم. »مترجمش هم محمد حیات، پسر ملاعبداللّه حیات، رهبر دموکرات بود. به من گفت: «دفعه‌ی دیگر حرفی بزنی، شش ماه تو را اینجا نگه می‌دارند.» گفتم: «مگر اینجا قاضی دارد؟» این حرف من باعث خشمشان شد و بیشتر اذیتم کردند. درنهایت هم گفتند که باید تغییر روش بدهی و اصلاح شوی.

یادی از یک قهرمان اهل سنت


آخرای اساراتم بود که به من پیشنهاد دادند به ایران برنگردم. گفتند هرجای دنیا که بخواهی شما را می‌فرستیم و هر امکاناتی هم بخواهی به تو می‌دهیم یا پیش ما بمان و کارهای اقتصادی انجام بده؛ یعنی کادر ما باش تا حمایتت ‌کنیم و کارهای اقتصادی انجام بده، ولی به ایران برنگرد.

من به آن‌ها گفتم که مرگ در ایران را به زندگی‌کردن در خارج از ایران ترجیح می‌دهم؛ چون ایران وطنم است. من به‌خاطر وطنم از آن جدا بودم. آن‌ها به‌خاطر اینکه من ایران را دوست داشتم، اسیرم کرده بودند. اگر من هم مثل آن‌ها ضد مملکتم می‌شدم که همرنگ آن‌ها بودم.

متأسفانه زجر و سختی اسارت یک طرف قضیه بود که مربوط به خودم می‌شد، دوری از خانواده و نبود امکانات زندگی برای خانواده‌ام هم یک طرف دیگر بود. بعد از برگشت از اسارت فهمیدم همسرم چقدر زجر کشیده بود. آن موقع به‌خاطر اینکه من روحیه‌ام را نبازم و دلداری به من بدهد، در نامه‌هایی که برایم می‌فرستاد، همه‌اش می‌گفت خوبم، ولی بعد از برگشتنم فهمیدم که او خیلی اذیت شده است. مثلاً هرماه یا دوماه یک‌بار تلفنی به او زنگ می‌زدند و می‌گفتند چرا لباس سیاه نپوشیدی، برو عزای همسرت را بگیر که اعدام شده است! به دروغ خبر اعدامم را به او می‌گفتند تا عذاب بکشد.»

منبع: ايسنا
کد مطلب: ۳۵۶۹۸۸
لینک کوتاه کپی شد

پیوندها

دیدگاه

تازه ها

یادداشت